ویرگول
ورودثبت نام
سوکورو تازاکی
سوکورو تازاکی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

عصرهای بارانی - قسمت دوم داستان سریالی

مهری­‌خانم در سال­‌های ابتدایی ازدواج، همواره بابک را تحت نظر می­‌گرفته و با وجود آنکه به شوهرش گفته بوده که به تغییرات و پختگیش یقین پیدا کرده است، نگرانی و آشفتگی مرموزی را مثل یک راز در دل خود نگاه داشته بود. هر هفته که صندوق نامه‌­هایشان را بررسی می­کرد، تمام نامه­‌هایی که برای شوهرش فرستاده بودند را در خفا باز می­‌کرده و می‌خوانده. خیلی زود شکاکیت و تنش در ذهن او بالا می­گیرد و ذره ذره او را به سمت دیوانگی سوق می­‌دهد. کارش به جایی کشیده بود که پاکت­‌های مختلف نامه را در تعداد بالا خریداری می‌­کرده و هر هفته بعد از آنکه تمام نامه‌­ها را می­خوانده، هر نامه را در پاکت مشابه خود می‌گذاشته و با سختی و تلاش و تمرین­‌های پی در پی، خط نویسنده نامه‌­ها را جعل می­‌کرده تا آدرس و نوشته­‌های روی پاکت اصلی را عیناً و با همان ظرافت روی پاکت جدید بنویسد.

جدا از سرک کشیدن دیوانه‌­وار به تمام نامه‌­های شوهرش، همواره و تا جایی که می‌­توانسته او را تعقیب می‌کرده. هر روز صبح، کمی با فاصله از بابک، از خانه بیرون می­‌زده و تا مغازه‌­اش در انتهای بازار، یواشکی به دنبالش می­‌رفته. بعضی روز­ها ساعت­‌ها آنجا می‌­مانده تا اگر شوهرش از مغازه خارج شد و به جای دیگری رفت تعقیبش بکند. یک بار که مثل همیشه کنار نانوایی ایستاده بود و مغازه برنج­‌فروشی را زیر نظر داشت، بابک بیرون می­‌آید و به تنهایی از مغازه خارج می‌­شود. در مغازه را می­‌بندد و قفل می­‌زند، بعد با قدم­‌های سریع از بازار خارج می­‌شود. مهری­‌خانم با دیدن وضعیت، دلش هزار راه می‌­رود و به سرعت و با پریشانی به دنبال شوهرش شروع به دویدن می­‌کند. با فاصله از او، در حالی که قلبش از نگرانی و ترس به تپش افتاده بود، تا نزدیک به خانه‌­های ویلایی شمال شهر قدم می‌­زند. جلو خانه از کنار باغ کوچکی عبور می­‌کند و هنگامی که شوهرش پشت در خانه ایستاده و به در می‌­کوبد، از پشت یک درخت او را زیر نظر می­‌گیرد. خانم خدمتکاری در را باز می­‌کند و چند دقیقه‌­ای با بابک صحبت می­‌کند. بعد می­رود و بابک همانجا کنار در منتظر می­‌ماند. کمی بعد زن خدمتکار برمی‌­گردد و پاکت نامه­‌ای را به دست بابک می‌­دهد. مهری از پشت درخت همه چیز را به خوبی می­‌بیند و احساس می­‌کند که فشارش افتاده.

شب در خانه بعد از صرف شام، به تخت می­‌رود. آن موقع هنوز پسرشان به دنیا نیامده بود و اتاقشان فقط یک تخت بزرگ داشت. زن در تخت دراز کشیده و مدام در فکر آن پاکت نامه، احتمال خیانت شوهرش را مرور می‌­کرده و هرچه تلاش می‌­کند، خواب به چشمانش نمی‌­آید. بی‌­سروصدا و آهسته از تخت خارج می‌شود و شروع به گشتن جیب­ لباس­‌های شوهرش می‌­کند. در تاریکی اتاق نمی‌­تواند چیزی را پیدا بکند و لباس بابک را با خود بیرون می­‌برد. بعد نامه را از جیب کت او بیرون می­‌کشد. پاکتی سبز رنگ که پشتش بزرگ نوشته شده بود: «اخترزاده». با دست لرزان نامه را باز می‌­کند، درون پاکت مقداری پول و کاغذی گذاشته شده بود. وقتی کاغذ را باز می‌­کند آهی می­‌کشد و خیالش راحت می­‌شود. معلوم می­‌شود که پول درون پاکت، برای فروش برنج بوده است. در همان لحظه بابک از اتاق بیرون آمده و زنش را با پاکت پول و نامه در دست می­‌بیند. بینشان دعوایی صورت می­‌گیرد و زن دیوانه ابراز پشیمانی کرده و همه چیز را اعتراف می­‌کند. همچنین قسم می­خورد که دیگر هرگز به شوهرش شک نکند و به او اعتماد داشته باشد.

بعد از آن شب، مهری دیگر سرک کشیدن به نامه‌­های بابک را کنار می­‌گذارد و وسواسش به آرامی و در طی زمان بهبود می­‌یابد و یک سال بعد که پسرشان به دنیا آمد، دیگر همه چیز را فراموش می­‌کند و هرگز به فکر رفتار قدیم و دوران لذت طلبی شوهرش نمی­‌افتد. .

داستانرمانکتابداستان سریالی
نیمچه نویسنده‌ای که تازه سعی دارد فیلسوف هم بشود! چه شود!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید