مهریخانم در سالهای ابتدایی ازدواج، همواره بابک را تحت نظر میگرفته و با وجود آنکه به شوهرش گفته بوده که به تغییرات و پختگیش یقین پیدا کرده است، نگرانی و آشفتگی مرموزی را مثل یک راز در دل خود نگاه داشته بود. هر هفته که صندوق نامههایشان را بررسی میکرد، تمام نامههایی که برای شوهرش فرستاده بودند را در خفا باز میکرده و میخوانده. خیلی زود شکاکیت و تنش در ذهن او بالا میگیرد و ذره ذره او را به سمت دیوانگی سوق میدهد. کارش به جایی کشیده بود که پاکتهای مختلف نامه را در تعداد بالا خریداری میکرده و هر هفته بعد از آنکه تمام نامهها را میخوانده، هر نامه را در پاکت مشابه خود میگذاشته و با سختی و تلاش و تمرینهای پی در پی، خط نویسنده نامهها را جعل میکرده تا آدرس و نوشتههای روی پاکت اصلی را عیناً و با همان ظرافت روی پاکت جدید بنویسد.
جدا از سرک کشیدن دیوانهوار به تمام نامههای شوهرش، همواره و تا جایی که میتوانسته او را تعقیب میکرده. هر روز صبح، کمی با فاصله از بابک، از خانه بیرون میزده و تا مغازهاش در انتهای بازار، یواشکی به دنبالش میرفته. بعضی روزها ساعتها آنجا میمانده تا اگر شوهرش از مغازه خارج شد و به جای دیگری رفت تعقیبش بکند. یک بار که مثل همیشه کنار نانوایی ایستاده بود و مغازه برنجفروشی را زیر نظر داشت، بابک بیرون میآید و به تنهایی از مغازه خارج میشود. در مغازه را میبندد و قفل میزند، بعد با قدمهای سریع از بازار خارج میشود. مهریخانم با دیدن وضعیت، دلش هزار راه میرود و به سرعت و با پریشانی به دنبال شوهرش شروع به دویدن میکند. با فاصله از او، در حالی که قلبش از نگرانی و ترس به تپش افتاده بود، تا نزدیک به خانههای ویلایی شمال شهر قدم میزند. جلو خانه از کنار باغ کوچکی عبور میکند و هنگامی که شوهرش پشت در خانه ایستاده و به در میکوبد، از پشت یک درخت او را زیر نظر میگیرد. خانم خدمتکاری در را باز میکند و چند دقیقهای با بابک صحبت میکند. بعد میرود و بابک همانجا کنار در منتظر میماند. کمی بعد زن خدمتکار برمیگردد و پاکت نامهای را به دست بابک میدهد. مهری از پشت درخت همه چیز را به خوبی میبیند و احساس میکند که فشارش افتاده.
شب در خانه بعد از صرف شام، به تخت میرود. آن موقع هنوز پسرشان به دنیا نیامده بود و اتاقشان فقط یک تخت بزرگ داشت. زن در تخت دراز کشیده و مدام در فکر آن پاکت نامه، احتمال خیانت شوهرش را مرور میکرده و هرچه تلاش میکند، خواب به چشمانش نمیآید. بیسروصدا و آهسته از تخت خارج میشود و شروع به گشتن جیب لباسهای شوهرش میکند. در تاریکی اتاق نمیتواند چیزی را پیدا بکند و لباس بابک را با خود بیرون میبرد. بعد نامه را از جیب کت او بیرون میکشد. پاکتی سبز رنگ که پشتش بزرگ نوشته شده بود: «اخترزاده». با دست لرزان نامه را باز میکند، درون پاکت مقداری پول و کاغذی گذاشته شده بود. وقتی کاغذ را باز میکند آهی میکشد و خیالش راحت میشود. معلوم میشود که پول درون پاکت، برای فروش برنج بوده است. در همان لحظه بابک از اتاق بیرون آمده و زنش را با پاکت پول و نامه در دست میبیند. بینشان دعوایی صورت میگیرد و زن دیوانه ابراز پشیمانی کرده و همه چیز را اعتراف میکند. همچنین قسم میخورد که دیگر هرگز به شوهرش شک نکند و به او اعتماد داشته باشد.
بعد از آن شب، مهری دیگر سرک کشیدن به نامههای بابک را کنار میگذارد و وسواسش به آرامی و در طی زمان بهبود مییابد و یک سال بعد که پسرشان به دنیا آمد، دیگر همه چیز را فراموش میکند و هرگز به فکر رفتار قدیم و دوران لذت طلبی شوهرش نمیافتد. .