سلام دختر عزیزم.
میدانم که آنجا سرد و تاریک است، نم باران دلگیر است و لباسهای پارهات نمیتوانند آنطور که باید تو را گرم نگاه دارند. متأسفم که هرگز نتوانستم کاری بکنم و حالا هم... چه کنم؟ در زیر پاهای سنگین و آهنین این جبر بیرحم چگونه از انتهای این چاه تاریک بیرون بخزم تا دستت را بگیرم؟
وقتی میگویم نمیتوانم یعنی واقعاً نمیتوانم، وگرنه که تو میدانی، تمام آرزویم این بود که وقتی به خانه میآیی و در گرمای خانه جدیدت، بعد از مدتی طولانی دوباره نسبت به زندگی احساس اعتماد میکنی، آنجا باشم تا خندههای شیرینت را ببینم و صدایشان را بشنوم. آه... اعتراف به اینکه هرگز نخواهم توانست تو را به خانهای که خانهات شود بیاورم چقدر دردناک است...
شاید حالا که بزرگ شدی و برای خودت خانمی شدی مرا درک بکنی؟ نکند بیآیی و بگویی هرچه هم که باشد من باید میآمد و نجاتت میدادم؟ اگر نجاتت به قیمت عذابی ابدی باشد چه؟ اگر از چاله تو را به چاه میانداختم؟ اصلاً میدانی درد و رنج این زندگی چقدر تمامی ندارد؟ از گوشه خیابان میآوردمت به منزل افکار خاکستری پشت پنجره باران زده. درد خواهی کشید اگر با من یکی بشوی... آنقدر که از خود بپرسی آیا درد شکم گرسنهات را ترجیح نمیدادی؟ بهتر نبود سوز و سرمای خیابان را تحمل کرد به جای آنکه پدر دیوانه و چند شخصیتیات روزی هزار جور رفتار با تو بکند، سرت داد بکشد و رویت دست بلند کند؟ دستم قطع بشود...
پدرت را دیوانه کردند دخترم، دلم میخواست میتوانستم پدر خوبی باشم، اما مرا تغییر دادند. هربار که بلایی به سرم آوردند بخشی از من مُرد و بخشی از آنها به جایش ساکن شد. حالا من حتی نیمی از خود ندارم، حتی نصف گذشته هم شباهتی به پدر دوستداشتنی و مهربانت که از همه دنیا بیشتر دوستش داشتی ندارم. پدرت را دیوانه کردند... نگذاشتند همان پسر شیرین عقل و معصوم باقی بمانم، دخترم اینجا هرکس که بفهمد تو معصومیتی داری، بر تو هوار خواهد شد و غارتت خواهد کرد. قلب و عقل و روح و جان و مال و هرچه که بگویی را غارت میکنند و وجود حقیر و مجبور انسانیت غارتگر را با تمام وجود میپرستد.
دخترم مرا ببخش که هرگز نمیتوانم پدر بشوم. دختر جوانی را میشناسم، در حالی که جسد معشوقش را تماشا میکرد به یاد آورد که به او گفته بود «دنیا جای خیلی کثیفی برای خوب بودن است». شاید بهتر باشد که تو هرگز به این دنیا نیایی، اینجا حتی بهترینهای مردم هم عذابی میکشند که اگر به آن مبتلا شوی پدرت را برای تولدت به ناسزا خواهی کشید.
و اما مرگت، میتوانستم آن را به تأخیر بیاندازم؟ فکر نمیکنم، حتی خیال میکنم که اگر با من میآمدی قبل از بیماری و سرما، شاید خود دیوانهام تو را میکشتم. دستم قطع بشود... همین که هرگز مرا نخواهی دید و من هم هرگز تو را ندیدهام، خودش بهترین اتفاق ممکن است. میبینی عزیزم؟ گاهی بهترین اتفاق ممکن در این دنیا، میتواند آنقدر نابحق و غمگینکننده باشد که اشک را از چشمها جاری کند.
برو و در خیابانها قدم بزن، موهای زیبایت را نپوشان، از هرکه میخواهی دلبری کن، هرکه را میخواهی ببوس و هرطور که دوست داری نامت را فریاد بکش. آنقدر بلند فریاد بکش که صدایت در زمان سفر کند. قبل از مرگت باید زندگی کرده باشی، البته... نه آنقدر که زندگی کردن بشود همه زندگیت.