به نام خدا سلام، امیدوارم حالتون خوب و ایام به کامتون باشه.
امروز میخوام کتابی از دکتر علی شریعتی رو معرفی کنم، قبل از بررسی این کتاب بهتره که اول یه کمی با خود دکتر بیشتر آشنا بشیم:
«علی شریعتی در سال ۱۳۱۲ در روستای مزینان در نزدیکی سبزوار زاده شد. در سال ۱۳۲۵ وارد دبیرستان فردوسی مشهد شد. وی در سال ۱۳۳۴ به دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه مشهد وارد شد و رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی را برگزید.شریعتی تحصیلات دانشگاهی خود را در مشهد گذراند و پس از دریافت لیسانس در رشته ادبیات فارسی به علت شاگرد اول شدنش برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاده شد تا تحصیلات عالی خود را در مقطع دکتری در دانشگاه سوربن فرانسه و در رشته ادبیات ادامه دهد. وی در آنجا به تحصیل علومی چون جامعهشناسی، مبانی علم تاریخ، تاریخ ادیان، تاریخ و فرهنگ اسلامی پرداخت.وی در سال ۱۳۴۳ به ایران بازگشت و در مرز دستگیر شد. حکم دستگیری وی از سوی ساواک بود و متعلق به دو سال پیش یعنی در هنگام خروج از ایران که به همان دلیل معلق مانده بود و در عین حال لازمالاجرا بود. بعد از بازداشت به زندان قزلقلعه در تهران منتقل شد. اوایل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت.او طی مهاجرتش در ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در حالی که سههفته از سفرش به انگلستان میگذشت، در ساوتهمپتون درگذشت»
به نظر من مهم ترین ویژگی سخنرانی ها و نوشته های دکتر شریعتی، جذابیت و زیبایی اونهاس که همین ویژگی باعث جذب دانشجویان و جوانان و مخصوصاً قشر روشنفکر زمان خودش میشد. البته توصیه میکنم که ویدیوی سخنرانی های دکتر رو هم ببینید تا با لحن جذاب و گیرای ایشون هم آشنا شید.
خب... کتابی که میخوام معرفی کنم در واقع یه «کتابچه»س نه کتاب! و حجم خیلی کمی داره ولی به نظر من از بین کتابهایی که از ایشون خوندم این یکی از همه سرتره...
کتاب « آری این چنین بود برادر»، ماجرا از سفر دکتر یه مصر شروع میشه، این قسمت رو از زبان خودشون بخونید خیلی بهتره:
«... در مرداد امسال تا پا به خاک مصر نهادم، هم از راه به زیارت آثار شگفت، اهرام شتافتم و خوشحال که چنان موفقیتی به دست آوردهام. در پی راهنما و گوش سپرده به توضیحاتش، در شکل ساختمان اهرام و تاریخش و شگفتیها و زیباییها و اسرارش...از آن همه کار، از شاهکاری چنان عظیم، دچار شگفتی شده بودم که در گوشهای به فاصله ۴۰۰، ۵۰۰ متری قطعه سنگ هایی را دیدم که درهم ریخته، برهم انباشته شده اند. از راهنمایم پرسیدم آنها چیست؟ با بی اعتنایی گفت: چیزی نیست، مشتی سنگ است. گفتم: این ها نیز سنگ های انباشته بر هم است و چیزی نیست. میخواهم بدانم که آنها چه هستند. زورش میآمد جواب درستی بدهد و احساس کردم میخواهد مرا از سر واکند تا از او نخواهم به دیدن آنجا برویم. هوا داغ بود و زمین سنگلاخ و بیراهه، و پیدا بود که کسی به دیدن آنجا نمیرود. من که تجربه به من آموخته است که همهجا به دنبال گمشدهها و متهمها باشم، چه، بیشتر ارزش ها را در چیزهایی یافتهام که کمتر مطرح است، زیرا ارزش هارا یا کتمان میکنند و یا اگر نتوانستند، بدنام؛ اهرام را رها کردم و توضیحات علمیاش را_که توی همهی کتابها و مجلهها تکرار میشود_گوش نکردم و گفتم به جای شرح این همه، فقط بگو آنجا کجاست؟ گفت: آنها دخمه های است نقب مانند که چندین کیلومتر در دل زمین حفر شدهاست. پرسیدم:چرا؟ گفت: گور برده هایی است که این اهرام را بنا کرده اند... گفتم: دیگر رهایم کن نه حضور تورا میتوانم تحمل کنم و نه حضور این اهرام خبیث را؛ من خود میروم. و رفتم. از اهرام فراعنه تا دخمهی بردگان راه نبود. سنگلاخ صعبی بود که عبور از آن را سخت و دشوار میکرد و پای عابر را مجروح و در پی، خطی میکشید از خون! فاصله چند گامی بیش نیست، اما چند گامی که از جلاد تا شهید فاصله است. در کنار دخمهها نشستم و ناگهان احساس کردم چه رابطهی خویشاوندی نزدیکی است میان من و خفتگان این دخمهها؛ و چه نفرتی میان من و آن اهرام! خود را بر سر گور خویشانم یافتم. گویی یکایک اینان را میشناسم؛ با یکایکشان رفیق بودهام؛ شریک زندگی بودهام؛ یکی از این خانوادهی مظلوم بودهام؛ هستم!راست است که من از سرزمینی آمدهام و آن ها از سرزمین هایی؛ من از نژادی و آنها از نژادی؛ اما اینها تقسیم بندی های پلیدی است تا انسان را قطعه قطعه کنند و خویشاوندان را بیگانه بنمایند و بیگانگان را خویشاوند. اما من، بیرون از این تقسیم بندیها، از این سلسله و نژادم و خویشاوند و همدردشان.
و چون دیگر بار به اهرام عظیم نگریستم، دیدم که چقدر با آن عظمت و شکوه و جلال بیگانهام. یا، نه، چقدر به آن عظمت و هنر و تمدن کینه دارم، که همهی آثار عظیمی که در طول تاریخ، تمدن هارا ساختهاند، بر روی استخوان های اسلاف من ساختهشده است.
دیوار چین و همهی دیوارها و برج و بارو ها و بناها و آثار عظیم تمدن بشری، این چنین به وجود آمد. سنگ سنگی بر گوشت و خون اجداد من.
میدیدم، به چشم میدیدم که تمدن یعنی دشنام، یعنی نفرت یعنی کینه یعنی شکنجه و شلاق، بهره کشی، خونخواری، جلادی، شهادت، فساد و شهوت و هوس و خود خواهی و اسارت و ... بالاخره بنای سه طبقه ستم هزاران سال بر گردهی خواهران و برادران من.
در میان انبوه سنگها نشستم و دیدم چنان است پنداری همهی آنهایی که در دل این دخمهها خفتهاند، با من حرف میزنند و به من(فارغالتحصیل دانشگاه علوم انسانی اروپا و استاد تاریخ تمدن دانشگاه ایران) درس میدهند؛ نخستین صفحهی کتاب علوم انسانی را درس میدهند؛ نخستین درس تاریخ را میآموزند و برایم تمدن را معنی میکنند...
برادرانم به من آموختند که هرچه به نام اخلاق تمدن و تاریخ به من آموختهاند، دروغ بوده است؛ آنچه را در کتابها و کلاسها میآموزند، فرعونیات است و قارونیات و بلعمیات. تاریخِ راست، فاصلهی اهرام است تا اینجا؛ و تمدن، اخلاق، دین و همهی علوم انسانی نه در مدرسه هاست، نه در معبد ها؛ همه را در زیر همین سنگها، با برادران من دفن کردهاند.
و این اهرام ثلاثه_ که در چشم من، همان تثلیث شوم استبداد و استثمار و استحمارند و به نشانهی سرگذشت مظلوم انسان، این فاجعه را ساختهاند و به نمایندگی سرنوشت حاکم بر انسان_ همچنان برپا ایستادهاند. این اهرام ثلاثه که صحیح و سالم هنوز برپایند و همیشه ترمیم میشوند و تجلیل؛ برابرشان، این سنگها که فروریخته و درهم شکستهاند و مجهول و متروک ماندهاند، آنچه را در این دانشگاه به من آموختهاند و این آموزگاران راستین گفتند، تایید میکند.
از شما سپاسگزارم برادرانم، برادران مدفونم! آنچه را به نام دین، اخلاق، هنر، تاریخ و تمدن از فیلسوفان، روحانیون، استادان و مورخان و هنرمندان و علمای تمدن و علوم انسانی آموختهام، همه ساختهی همین اهرام ثلاثهاند؛ ساختهی فرعون و ملاء و سحره! همه را در زیر همین اهرام دفن میکنم و از نو آغاز میکنم و از اینجا، یکراست به منا خواهم رفت تا در آنجا که سرزمین جنگ است و عشق، این سه ابلیس_چه میگویم؟_ این سه چهرهی ابلیس را رمی کنم. که ما همگی، برادران من، قربانیان این سه اربابیم؛ که این سه به ما تاریخ و تمدن، اخلاق و دین میآموزند؛ که این سه، تاریخ و تمدن، اخلاق و دین را بارها در زیر این سنگهای سخت دفن کردهاند.
به شهر برگشتم. گشت و گذار در شهر را رها کردم، که حیفم میآمد تصویری جز آن تودهی سنگهای مقدس بر پردهی چشمم نقش شود؛ به چیزی جز آنچه در آنجا آموخته بودم و تمام بودنام را بر افروخته بود بیندیشیم. یکراست رفتم به اطاقک و نشستم و آوار درد بر سرم و چهرههای آشنای برادرانم در برابر چشمم. صد و سی سال، هر روز به طور معدل سی هزار تَن از برادرانم، از ایوان تا قاهره، پنج هزار سال پیش از من. پنج هزار سال پیش؟ ناگاه متوجه شدم که پس برادرانم پنج هزار سال است که در زیر شلاق و سنگ، بودهاند و دیگر خبر ندارند که بعد از آنها در دنیا چه پیش آمد. بی شک آنها میخواهند بدانند.
کاغذی برداشتم و به یکی از این صدها هزار تنی که در آن دخمه مدفوناند، نامهای نوشتم و آنچه را که در عرض پنج هزار سال بر ما رفتهاست، برایش گزارش دادم. پنج هزارسالی که او دیگر نبودهاست، اما بردگی و برده در شکلهای مختلفش همچنان بوده است.
به اقامتگاهی بازگشتم و به برادری از گروه بیشمار بردگان نامه ای نوشتم و آنچه را که در عرض پنج هزار سال بر ما رفته بود، برایش شرح دادم. پنج هزار سالی که او نبوده است، اما بردگی و برده در شکلهای مختلفش بوده است. نشستم و برایش نوشتم:»
خب تا اینجا در واقع میشه گفت همش مقدمه بوده و از اینجا به بعده که موضوع اصلی کتاب یعنی همون متن نامه شروع میشه! که من دیگه این قسمت رو نیاورده ام و گذاشتم که خودتون بخونید...
خب معرفی این کتاب هم تموم شد، اگر انتقادی، نظری یا پیشنهادی چه درباره متنی که نوشتم و چه درباره کتاب_اگر خوندینش_ دارید لطفاً در بخش نظرات مطرح کنید.
یاعلی، خدانگهدار.