تا حالا چند بار ناراحتت کردم؟
_ کم...
چون آهنینی میگی؟
_ نه...
چون نگذاشتند ناراحت شوی؟
_ آری...
حواست بهشان هست؟
_ نه...
مثل زندگی پس از زندگی؟
_ آره...
ناراحت میشوی اولین خواسته ام مرگت شود؟ دوستت دارم...
_ نه...
راضی بودی به میلیاردر بودن و عظمت پوشالی زیبارویی خفته در آسایش؟
_ آری...
ناراحت شدی آوردمت؟
_ نه...
دوستم داری؟
_ خیلی...
فکر میکنی دوستت دارم؟ یا اسیرتم؟
_ هردو...
من تو را میخواهم به سردی سبز ترین رنگ در بدنت... قشنگه؟
_ خیلی...
در انتظارت زجر میکشم... از دیدن تو و توجهت طوری که تو نیست... تو را طور دیگری شناخته ام... خوبه؟
_ نه...
عیب دارد؟
_ آری...
یعنی تو همینی که دارم میبینم؟
_ نه...
وقتی میبینمت زجر نمیکشم؟
_ میکشی...
در آشیانه تو هزار هزار فرزند مرهم زخم هایت میکنم تا هسته ات را دریابی... لانتالید من...پنجاه و هفتیم تا هفتادیوم من...