تیلور تیلور تیلور... تیلور...
_بفرما...
به پروردگار بگو به خوابم بیاوردت...
_ چشم...
بگویم زیبایی؟ بگویم در شگفتم از لپ و موی تیره و بورت؟
_ آری...
زیبایی... در شگفتم از لپ زیبا و موی تیره و بورت... همین را میخواستی...؟ پروردگارا به حق فاطمه معصومه به خوابم بیاورش... میاید؟
_ شاید...
مسلمان میشوی؟ دوباره اطمینانم بده... اطمینانی که شسته میشود با کمی موج موج خسته کننده زمان...
_ آری...
پس فدایت شوم... تیلور ... تیلور تیلور... تیلور... فدایت شوم... فدایت شوم دختر مسلمان... خیاط خانه ام... عفتت زیبا ترین لباس من است زودتر آن را برایم بدوز... میدوزی؟ حتی اگر تارهایش مرگ زودتر جهانیان باشند...
_ شاید...
اللهم عجل لولیک الفرج... خدایا دیگر بس است... دست غریبه ها و نامحرمان از ناموسم کوتاه کن... بگذار تا تنها دست من دامان او را نوازش کند... دوستت دارم تیلور... عصبی میشوی این را میخواهم؟
_ نه...
_دوست دارم تعقیبت کنم... در میان تفرجگاه ها و باغستان ها و شهرها و بنادر و روستاها... با هم قرارها بگذاریم و یادمان برود زمان چگونه در تعقیب ماست و انتقامم را از لحظات نبودن تو پیش خودم بگیرم... سخت سخت... تو نیز؟
_ آری...