_ چگونه برویم تو را بی یار و یاور بگذاریم؟
حسین: باید بروید و اگر کنار من بجنگید در جهنم محشور خواهید شد... *1
اصحاب حسین یکه خوردند، تا امروز فکر میکردند خیلی بزرگند ولی فهمیدند قضیه بیشتر و پیچیده تر از این حرف هاست...
_ آیا خداوند مارا خواهد بخشید که تو را اینچنین تنها میگذاریم؟
حسین: نه تنها خواهد بخشید بلکه اجر بزرگتری برایتان آماده کرده است اگر به همراه امان نامه ابوالفضل به سپاه یزید بپیوندید و تو ای مسلم بن عوسجه چشمان تو را به سمت سایه ام باز میکنم و بنی هاشم شما نیز او را تایید کنید و اگر قبول نکنید از شفاعت من در قیامت محروم خواهید شد زیرا تبعیت از امر من به سان نماز است و عدم تبعیت از این امر سبک شماردن نماز است به طوری که هیچکس دیگری نیز قادر به شفاعت شما نخواهد بود...
بنی هاشم اندکی به خود لرزیدند... قاسم لب به سخن گشود و گفت: سرورم ما انقدر ها هم توانمند در زمینه گوش دادن به فرمان تو اخلاص نداریم ما را معاف کن و وظیفه دیگری به ما محول کن...
حسین: نه نمیشود! فرمان همینست که شنیدید باید به سپاه یزید بپیوندید و ریاست مسلم بن عوسجه را قبول کنید و الا خونتان هدر است و مسلم بن عوسجه نیز بی یاور میماند و در حقیقت خون من به گردن شما می افتد...
پای بنی هاشم با شنیدن این سخنان سست شد، هیمنه حسین در نظرها شکسته شده بود و آنها تردید داشتند آیا حسین هنوز عاقل است یا خیر... این چه تصمیمی بود که اماممان گرفت. هرگز امت اسلام باور نمیکند اینطور رشادت واقعا بیفایده باشد اما چشم حسین به آینده باز بود و فهمیده بود امشب باید چه کنند...
شمر در جلسه حضور داشت و به صورت نقاب زده بود. نفس عمیقی کشید و خوشحال شد که دستش به خون فرزند رسول الله آلوده نمیشود. حسین سکوت سنگینی داشت، چندین نفر در لشکر حسین کرامت ذهن خوانی داشتند اما ذهن حسین ساکت ساکت بود انگار که هیچ فکری در فکر او نیست. کسی جرات حرف زدن با چنین سکوت سنگینی نداشت و صدای زمزمه ی عبادت لشکر شام و کوفه تنها طنینی بود که بر گرده نشینان آتش سایه انداخته بود.
ناگاه سکوت را فردی شکست که نقاب بر صورت داشت، صدایش آشنا نبود و بلند گفت: من همین امشب به سپاه یزید میپیوندم زیرا طاقت ندارم فرماندهی من را جز تو به عهده بگیرد.
شمر خوشحال از اینکه سکوت مرگبار شکسته میشد برخاست و با برخاستن او دو سه نفر دیگر نیز از یارانش برخاستند و پس از آنکه آنها به سمت اسب هایشان رفتند چهار نفر دیگر نیز رخصت خواستند حسین اسبی به آنها بدهد تا به سمت لشکر یزید بپیوندند.
حسین: هر اسبی خواستید ببرید... حلالتان!
یک نفر آنها به سمت اسب ابولفضل رفت. ابولفضل خیره و نگران به حسین نگاه میکرد. اسبش رام سوارکار دیگری جز او تا آن لحظه نبود اما شگفتا که اسب رام شد و سوار کار اول به سمت سپاه یزید تاخت... هیچ کس انقدر هم که ابوالفضل تعجب میکرد تعجب نکرد. سپس فرد دیگر به سمت اسب حسین رفت و او نیز بی مقاومت اسب پا به رکاب گذاشت... قطره ای سرخ از خون در چشمان ذوالجناح غلتید ابوالفضل این صحنه را دید و بیشتر در شگفت فرو افتاد. چشمان ابوالفضل به حقایق ظریف خوب باز بود و همه این را میدانستند و منتظر اعتراض او بودند اما ابوالفضل لام تا کام جوابی نمیداد راستش ذهن او سکوت نمیکرد و پیوسته میگفت لبیک یا حسین!
سوارکار اسب را به سمت سپاه یزید برد... زعفر جنی که ذوالجناح را خوب میشناخت و از دیدن این منظره حیرت کرده بود به سمت ابوالفضل رفت از او سوال پرسید من چه کنم؟ ذهن حسین سکوت را شکست و در ذهن خودش گفت : بیعتی با اجنه ندارم تو نیز برو...
با پیوستن چندین نفر به سپاه یزید همه از دور حسین متفرق شدند و لحظاتی چند مسلم بن عوسجه و حسین تنها ماندند. ابوالفضل نیز مجلس را ترک کرد و وقتی که به خیمه اش رسید سکوت در هم شکست و حسین گفت...
این داستان ادامه ندارد...
کام گرفتن از دو لب تو چه شیرین بود کفر نعمتی که مرا ویرانه هر آستان خاک آلودی کرد