زن روی تردمیل میدود و مرد از صدای به شماره افتادن نفسهایش نفس میگیرد. زندگی (برای لحظهای) زیباست. دویدنش زیباست. او را دوست دارد و هر لحظه با او بودن را شکار میکند. هیچ لحظهای از دستش نمیسُرد.
زن همنسل او است. او هم جنگجو بار آمده. او هم معنی زندگی را میداند و لحظات از دستش فرار نمیکنند. خوب تلاش میکند برای سر پا ماندن! لذت میبُرد از دیدن تلاشش، اشتیاقش به زندگی. از اینکه گذشته را شخم نمیزند، و چشم به آینده دارد. فقط روزی چند ساعت میخوابد، سر کار میرود، ورزش میکند و به زندگی بهتر باور دارد؟ ولی مرد از یواشکیهای زن هم خبر داشت. دیده بود همین که ویپیانش فعال میشود و ساعتی در سکوت خبر میخواند، میرود توی آشپزخانه، در را به تخته میکوبد، ظرفها را پر سر و صدا توی سینک میریزد، شیر آب را پرفشار باز میکند؛ فقط برای آنکه صدای گریهاش نیاید.
اینطور وقتها که سر و صداها زیاد میشوند، هیچکدام رنج و غم را به روی هم نمیآوَرند. قرارشان این شده اخبار را کمتر دنبال کنند. این شرط را بعد از خبر کشته شدن کیان با خودشان گذاشتند. بعد از خواندن خبر فلج شده بودند، هر دو. کسی هم نبود به دادشان برسد. غم از سر و روی خانه میبارید. دیدند اینطور نمیشود. کمی باید آسان گرفت. گوشیها را برای چند روز کنار گذاشتند، و به رویِ خودشان نیاوردند، کثافتِ جاری را. طبق انتظار زندگی به طرز دردناک همیشگی در جریان بود. مرد در خیابان فلسفهبافی میکرد برای زن. که عجب نبضی دارد این زندگی! عجب بیهمهچیزِ شروری است که پا از گلو برنمیدارد. چرا ول نمیکند این کثافت! چرا زمان برای دقیقهای نمیایستد. مرد پُرگویی میکرد و زن گوش بود، مثل اکثرِ وقتها در سکوت. مرد گاهی از خودش بدش میآمد که دارد این سرباز سلامت را، که هنوز به هر جان کندنی، دارد زندگی میکند را با حرفهایش کرخت و غمگین میکند.
و البته مرد خوب میدانست که سنگ زیرین آسیاب بودن یعنی چه. یاد گرفته بود که مرد یعنی این! کسی که کمتر میشکند، شکستهها را بند میزند و در هر وضعیتی شیرازهای میشود برای روانهای از همگسیخته. همهی عمر اینطور بوده. الان هم نمیشد وقتی زن هر غروب که از سر کار برمیگردد خانه، با مردی شکسته مواجه شود، که او را در آغوش بگیرد، گریه کند و بگوید همهی آرزوهایم مردهاند! آرزوهایم را کشتهاند. هیچ چیز مثل قبل نیست؛ دیگر نمیتواند باشد؛ از فردیت خالی شدهام. تلاشهایم برای از سر گرفتن کارهایی که تا پیش از این از آنها معنا میگرفتم مدام به گل مینشیند. نه، نمیشود اینطور بود. پس مرد باید وانمود میکرد. هر عصر که زن از سر کار میآمد مثل یک همسر خوب با لبخند به استقبالش میرفت، گونهاش را میبوسید، غمش را از او پنهان میکرد و امیدوار میماند که ویپیانش مثل بیشتر وقتها به او پا ندهد. تمام عمر به به او گفته بودند حتا در سختترین روزها امیدواری را ترویج کن. که ناامیدی سیاهی است، تباهی است. پس سعیاش را میکرد، یک سعیِ تباه.