ما محتواییها نوشتن رو دوست داریم. منم از هموناییم که از بچگی نوشتن رو دوست داشتم. حتی قبل از اینکه مدرسه برم خواهرم بهم نوشتن رو یاد داد و من توی یه دفتر داستان مینوشتم. توی همهی این سالها زیاد نوشتم و دکمه انتشار رو زدم ولی نه واسه خودم...
هیچ وقت نوشتههایی که برای خودم بود رو منتشر نکردم چون صرفِ نوشتنشون برای خودم حالم رو خوب میکرد.
این دفعه نوشتم ولی حالم رو خوب نکرد.
حدودا هفته دوم اسفند بود که شرکت ما تصمیم گرفت (بخونید ترس و اصرار ما مجبورش کرد) که از توی خونه کار کنیم.
با توجه به مسئولیت و نقش من به عنوان مسئول مارکتینگ و محتوا باید نمودار فروش رو به صد میرسوندم. تو این مدت وقتی چشام رو باز کردم اولین چیزی که دیدم لپتابم بوده و آخر شب هم بهش شب بخیر گفتم و خوابیدم.
هر روز از امید نوشتم برای بقیه، از اینکه این شرایط رو هم رد میکنیم، از اینکه خودمون رو نبازیم و ادامه بدیم...کی از امید برای ما گفت؟
دیشب یعنی ۲۱ اسفند پیامی توی گروه کاری اومد که به قول خود مدیر، سخت ولی اجتنابناپذیر بوده. پیامی با این مضمون که متاسفانه حقوق اسفند و عیدی و حتی فروردین امکان پرداختش وجود نداره. و اگه کسی با این شرایط مشکل داره اعلام کنه تا از حساب خودم تموم حقوقش رو پرداخت کنم و تسویه حساب...
آخر جمله: روزهای خوب هم میرسه...
رفتم سر لپتابم و برای ۲۵۸مین بار حرف «خ» رو فشار دادم، حرفی که گوگل عزیز دیگه خیلی خوب میشناختش...«خرید لنز نیکون ۵۰mm»... حرفی که این روزا امیدی برای ادامه دادنم بود... یه بار صبح قبل از کار،یه بار بعد از تموم شدن کار و چند بار موقع کار کردن...
لنزی که توی همین دو هفته شاهد رسیدن قیمتش از دو میلیون و پونصد و هشتاد به سه میلیون و صد بودم و هیچ کاری هم از دستم برنمیومد.
یاد قسطها افتادم...
یاد تلاش شبانه روزیم برای بالا بردن فروش...
حتی یاد موقعی افتادم که از کارم استعفا دادم به امید شراکت توی یه کسب و کار... کسب و کاری که دوستش داشتم و از جون و دل براش تلاش کردم...۶ ماه تلاش...ضرر و نهایتا ورشستگی...
یاد همهی روزای سخت زندگی افتادم و جملهی یه روز خوب هم میرسه...
نوشتم ولی نوشتن حالم رو خوب نکرد
شاید زدن دکمه ی انتشار این بار بتونه حالم رو خوب کنه...
"آیا واقعا یه روز خوب میرسه؟"
(این مطلب در اسفند 98 نوشته شده است.)