
همه چیز از اون موقعی شروع شد که به خاطر مشکلاتی که توی شرکتمون پیش اومده بود تصمیم به استعفا گرفتم. با خودم فکر میکردم از این به بعد دیگه کارمندی تعطیل! (7 سال سابقه کارمندی دارم) دیگه از این به بعد دنیا تو دستای منه!
شروع میکنم پروژه گرفتن، کار خودم رو راه میندازم و دیگه زمانم دست خودمه! از این به بعد دیگه عشق و حال به راهه :)
روزای اول رو فقط استراحت کردم و گفتم حالا بذار یه نفسی بکشم. این "حالا بذار یه نفسی بکشم" شد یک ماه، دو ماه ، سه ماه...کم کم علائمی از خودم نشون میدادم که نگران کننده بود. با وجود اینکه واقعا دلم میخواست کار کنم ولی نمیتونستم سمت کار کردن برم. کار من تولید محتوا و اکثرا کار روی وبلاگها بود ولی دیگه از نوشتن بدم میومد.
با خودم گفتم شاید بهتره مهارتهای جدیدی یاد بگیرم و یکم از این فضا بیرون بیام. یادگیری ui و ux رو شروع کردم، اولش با کلی علاقه و انگیزه دنبالش میکردم، چند تا دوره خریداری کردم، تمرینهاش رو انجام میدادم و اکثرا هم بالاترین نمره رو میگرفتم ولی متاسفانه وسط راه رهاشون کردم. یه حسی بهم میگفت این راه، راه تو نیست. بعد از اون یادگیری طراحی سایت وردپرس رو شروع کردم و اون رو هم دوباره رها کردم.
با خودم گفتم شاید من برای همون کارمندی ساخته شدم و دوباره رفتم سراغ رزومه فرستادن و مراحل مصاحبه و استخدام. حتی دستم به رزومه فرستادن هم نمیرفت و کلا برای دو جا رزومه فرستادم. هر دو بعد از مصاحبه گفتن بیا. یکیشون رو انتخاب کردم و باید یک هفته آزمایشی میرفتم اونجا.
روز اول به سختی و با هر مشقتی بود 8 ساعت رو دووم آوردم و بهمون یه تسکی دادن که باید در طول هفته انجام میدادیم. روز دوم رو نرفتم و روز سوم دوباره با هر سختی بود رفتم. همون روز متوجه شدم که نمیتونم ادامه بدم و فقط دارم خودم رو اذیت میکنم. خیلی خودم رو سرزنش کردم چون به نظرم شرکت واقعا خوبی بود ولی الآن میفهمم که حتی اگه تسک رو انجام میدادم و یک هفته رو هم میرفتم، بعدش مطمئنا نمیتونستم ادامه بدم.
به همین سادگی من دچار "افسردگی" شده بودم و وقتی بیشتر بهش دقت کردم این قضیه نه از روز استعفام، بلکه از سال 1401 و اتفاقات عجیب اون سال (که همه میدونیم) شروع شده بود و کارمند بودنم یه جورایی فقط منو مجبور به ادامه دادن و کار کردن میکرد. و وقتی "مجبور" به کار کردن نبودم همه چیز روی واقعی خودش رو نشون داد.
از روز استعفا تا الآن حدود 6 ماه و نیم میگذره. بعضی روزها آسونترین کارها هم برام سخته مثل بلند شدن از تخت خواب. ولی با این وجود دارم تمام تلاشم رو برای بهتر شدن میکنم. ورزش و تراپی رو به زندگیم اضافه کردم، سعی میکنم صبح ها مدیتیشن داشته باشم و بعضی روزا هم خودم رو همونجوری که هستم میپذیرم.
پذیرفتن این رکود و بیکاری برای منی که چندین سال پشت سر هم همش کار میکردم خیلی سخت بود ولی بعضی وقتها به جای مقاومت و انکار بعضی مشکلات، باید اونها رو پذیرفت و در آغوش گرفت.
بعضی وقتها خودمون هم میدونیم که یه جای کار میلنگه و یه مشکلی وجود داره، میدونیم که کارها رو اون جور که باید و شاید انجام نمیدیم و فقط میخوایم همه چیز تموم بشه و یه جورایی چک لیست خودمون رو فقط تیک بزنیم، ولی همه نشونهها رو نادیده میگیریم.
من بالاخره تونستم مشکلم رو بپذیرم و پذیرفتنش اولین قدمیه که میتونم برای حلش بردارم.
اگه تجربه مشابه من داشتین یا راهکاری که بتونه بهم کمک کنه، خوشحالم میکنه اگه برام بنویسین :)