از محبت کردن و محبت دیدن
میترسم
ب عادت کردن
و
رها شدن
کاش دنیا همون قدر که تو بچگی فکر میکردیم خوب باشه
همین چند دیقه پیش داشتم با دوستم حرف میزدم ما بین حرفاش یه چیز جالب گفت : ( واقعیت خیالی بیش نیست و خیال ملعبه ای از واقعیت است .)بعد این جمله اش ذوق زده انگار ک چیزی کشف کرده باشه گفت : عجب چیزی گفتم همینو ارنست همینگوی گفته بود همه جا رو پر میکردن. راستش بی راه هم نمی گفت ما آدما ی سریا رو اونقدر بزرگ میکنیم و ازشون بت می سازیم که هرچیز درست و غلطی که میگن رو بی فکر قبول میکنیم هرچی اونا بگن منطقمون رو اون سمتی حرکت میدیم هیچ وقت به خودمون زحمت به چالش کشیدن ، جسورانه برخورد کردن و یا نه زحمتِ پرسیدنِ دلیل و منطق رو از اونا نداشتیم از پدر مادر معلم کارفرما همه و همه و همه! خودمون رو سرزنش کردیم و همیشه دنبال این بودیم که ببینیم اونا چی دوست دارن اون ها دوست دارن تو چطوری باشی چطوری رفتار کنی...
ملیح ملکی/
تا اینجا رو اگه یه دهه هشتادی که خودمم جزوشونم خونده باشه حتما کفرش در اومده و به فکر نوشتن چنتا بد و بیراه زیر پستم افتاده باشن
اما از اینجا کار من شروع میشه اینجا فرق ما معلوم میشه دهه های قبلی واسه این نمیتونن با ما کنار بیان چون خودشون بی چون و چرا قبول کردن ، پذیرفتنِ بی قید و شرط بدون دانستنِ دلیل! اونها انتظار دارن ما هم مثل خودشون رفتار کنیم
۸یا ۹سالم بود مادربزرگ پدریم اومده بود خونه امون و با یک حالت طلبکارانه داشت به خواهرم حرفی میزد صدادی داد و تحقیرش تا اتاق من که طبقه بالا بود میرسید
برایم جای تعجب داشت ک خواهرم چرا جواب آن عفریته ی پیر را نمیدهد، او فقط داشت چیزی که به او دیکته کرده بودند را انجام میداد. کفرم در آمده بود احترام به بزرگتر گذاشتم کنار صدام بالا بردم و گفتم به چه حقی داری با خواهر من اینطوری حرف میزنی با صدای داد من مادرم سراسیمه از آشپزخانه آمد و گفت که نباید با بزرگتر با داد حرف بزنم و آن اژدهای انسان نما به من پکزخند میزد...
ما دهه هشتادیا بدون اینکه مهم باشه چی و کی جلومونه میریم دنبال باورامون دنبال اوک چیزی که بهش اعتقاد داریم و بخاطرش میجنگیم و ازش دفاع میکنیم هرچیزی که باشه.
ما دهه هشتادی ایم دیوونه ایم اما احمق نیستیم :)
سونامی
یه دختر خیلی بد:/
#ملیح ملکی