ویرگول
ورودثبت نام
سونامیــ٨ـﮩـ۸ـﮩ☠
سونامیــ٨ـﮩـ۸ـﮩ☠
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

مرگِ تدریجیِ آرزوهایم!

بچه ای که خیلی زود پیر شد:)
بچه ای که خیلی زود پیر شد:)


از موقعی ک مهدکودک میرفت شده بود ورد زبانش که میخواهم پروفسور بشوم! عاشق دکتر حسابی بود با همان سن کم اش دست و پا شکسته نوشته های زیر عکس هایش را میخواند و گاهی که به کلمه ای برخورد میکرد که نمیتونست بخوندش میزد زیر گریه! نمیدانم شاید برای این گریه میکرد که اینجوری سریعتر یک بزرگتر پیدا میشد و کلمه را برایش میخواند و معنی اش را طوری که او متوجه شود می گفت! هروقت کسی اورا در جایی میدید پروفسور صدایش میکردند، اقوام و دوستان مدرسه اش حتی!

شده بود پزشک مدرسه هرکی هرطوریش که میشد اول میبردنش پیش اون (بجز اون بد حال ها رو!) ، بیشتر اونایی ک خورده بودن زمین و دست و پاشون زخمی شده بود رو درمان میکرد اون هم چه درمانی! از شمشاد ها و گل و گیاه های داخل حیاط مدرسه میچید بعد با دست یا سنگ ریزشان میکرد میگذاشتش روی زخمشان و میبست
کارساز هم بود!

تابستان شد، از کدام کلاس آمده بود را یادم نمی آید تابستان هایش را پر کرده بود از کلاس های آموزشی مختلف از همان بچگی از ۳۰سالگی متنفر بود و معتقد بود اگر الان این کار ها را نکند وقت کم می آورد! آن هم تازه که تولد ۹ سالگی اش بود ! وارد خانه که شد صدای ریز ریز خندیدن خواهر و برادر بزرگش را شنید به مادرش سلام کرد و راهش را کج کرد داخل سالن و همانطور که میرفت گفت مامان اینا چشونه؟ جوابی جز یک لبخند نگرفت ، اون دوتا پشت مبل قایم شده بودن و یه کارهایی میکردن ، شاد و شنگول همانطور که میرفت سمتشان گفت چیکار میکنید منم کمک بدم اما خواهر بزرگتر سرش را از پشت مبل در آورد و گفت لازم نکرده برو بعدا بهت میگیم،در خیالش آنها داشتند خرابکاری یا یک مدل بازی میکردند که او را به بازی راه نمیدادند لب برچید،اشک توی چشمانش جمع شد ، بغض کرد داداشش اینبار از پشت مبل نگاهش کرد و غر زد: اههه بی جنبه بازی در نیار اشکش رو با دستاش پاک کرد اومد برگرده و بره که یهو یه بادکنک صورتی که توش از کاغذ رنگی پر شده بود از پشت مبل پرید بیرون! صدای خواهر و برادرش اومد که دعوا میکردن که تقصیر کدوم یکی بوده و الان فهمید و غافلگیر نمیشه :/ لبخند زنان رفت توی اتاقش از صبح فکر میکرد کسی یادش نیست که تولدشه

_تلق تولوق

صدای قفل شدن در بود:/ خواهرش داد زد یذره صبر کنی درو باز میکنیم

خوشحال و خندان لباس پرنسسی آبیش رو پوشید با تل موی پارچه ای آبیش که یه پاپیون هم روش بود موهاش برد عقب و بعد در باز شد

پوکیدن بادکنکا ، دست زدنا ، ریختن برف شادی ، هورا کشیدن ها و تولدت مبارک خوندن! چشماش قلبی شده بود، قلبش اکلیلی! با ذوق بالا و پایین میپرید ....

یک هو انگار از یک خواب خوش بیدار شده باشی و افتاده باشی درست وسط یک کابوس وحشتناک!

توی آزمایش های ۶ ماهه ی چکاپی که مامان بزور همه رو میبرد تا انجام بدن یه چیز غیر عادی بود

پزشک خانواده اطلاع زیادی نداشت راجبش ، یه مشت قرص و دارو داد و بعد یکی دو هفته که حالش بدتر شد به پدرش گفت که دقیقا راه درمان را نمیداند اما اگر صبر کنید من خودم پیدا میکنم راه درمان را و فلان و بهمان! پدرش کارد میزدی خونش در نمی آمد داد زد مگر بچه من شده موش آزمایشگاهی تو! کم مانده بود بزند با دیوار یکی اش کند! رفتند بهترین پزشک متخصص اطفال رو پیدا کردند رفتند و لااقل اسم بیماری را فهمیدند! این دکتر هم قرص داد ، آمدند خانه صبح چشم هایش شده بود اندازه یک کدو تنبل فقط با یک شکاف ریز میدید مژه هایش برگشته بود داخل چشم هایش و اشک از چشماش میومد بینی اش پف کرده بود و نصف صورتش را گرفته بود قیافه اش شبیه آدم های چهل ساله شده بود ، پدر و مادرش ترسیده سریع بردنش بیمارستان بستری اش کردند ، دکتر آمد و گفت فلان آمپول را بخرید ۴۰درصد احتمال دارد خوب بشود و حتی ممکن است نتیجه ندهد آمپول گرانی بود ۶ تا را پدرش داد از تهران برایش فرستادند شش یا هفت بار بستری شد تا آمپول ها را بزنند و بعد تحت مراقبت باشد!

یک چیزی که کشف کرده بود این بود که وقتی سرش را خیلی بالاتر از تنه اش بگذارد صورتش پف نمیکند یا لااقل کمتر! بالشت بزرگی میگذاشت زیر سرش ، گردنش درد میگرفت اما لااقل شبیه آدم های چهل ساله نمیشد! دیگر کسی پروفسور صدایش نمیکرد ، حتی میگفتند قیافت بیشتر از سنت میزنه خیلی بزرگتر بنظر میرسی، خدا میداند چقدر قلب کوچک ۹ساله اش میشکست و یک لبخند کم جان میزد نمیدانستند که مریض شده؟ نمیدانستند بخاطر آن است؟ قبل تر از این که چشم و ابروی او را هیچ کس در فامیل نداشت الان چه شد ؟نمیشد زبانت را جلوی یک دختر بچه ی ۹ ساله به دندان بگیری؟ نه؟

کلاس چهارم را جهشی خواند، و پشت نیمکت های کلاس پنجم نشست از بعضی بچه های پنجمی ، اندامش بزرگتر بود ، قرص ها پف آلودش کرده بودند هیکلش بزرگ شده بود و اگر به کسی میگفتی کلاس هفتم است برایش جای تعجب نداشت اما سن اش تعجب داشت آن هم با آن قیافه:)

کلاس ششم را تقریبا کامل با یک عینک دودی گنده رفت مدرسه و سر کلاس! چون حتی بالشت بزرگ هم کارساز نبود! چشم هایش زیادی پف داشت ، باز نمیشد ! دوستانی که از قبل میشناختنش تعجب کرده بودند ، شاگرد جدید ها کنجکاو بودند و میگفتند دوست داریم بدونیم چه شکلی هستی لطفا بردار عینک رو ،اما دوست نداشت اولین چهره ای که ازش میبینند دو چشم پف کرده باشه ، بچه های دیگر حسرت میخوردند که اجازه ندارند عینک دودی بزنند و اون با عینک دودی میاد خیلی باکلاس است!

ری اکشن مدیر و معاون را هنوز هم یادش هست وقتی با عینک رفته بود سر کلاس و بچه ها چغلی کرده بودند و مدیر خواسته بودش! رفت دفتر مدیر ، مدیر اخم کرده گفت برای چی عینک زدی و .. ،وسط حرف های مدیر همانطور که حواسش بود کسی از در نیاید داخل عینکش را کمی پایین داد ، مدیر لحظه مکث کرد و فقط گفت : اوه

معاون از پشت میزش آمد و گفت چرا چشم هات این شکلی شدن ؟

نمیخواست توضیح بده نمیخواست بگه

پس گفت نمیدونم :) و بعد یه لبخند زد و گفت با اجازتون میرم سرکلاس

یک روز بالاخره ورم ها از چشم هایش رخت بست و رفت فقط همان یک روز و همان یک روز را بدون عینک به مدرسه رفت بچه ها زوم کرده بودن روش بالاخره یکی آمد جلو و گفت فکر نمیکردم یه روز بتونم صورتت رو ببینم تو خیلی خوشگلی :)

کلاس هفتم گذشت اما بدون عینک !

وقتی نشست روی صندلی های کلاس نهم

قد کشیده بود و لاغر تر بنظر میرسید ، با چند تا از همکلاسی هاش هماهنگ کرد بروند باشگاه بدنسازی مداوم میرفت سرد و گرمی هوا اهمیتی نداشت ؛ یکی میگفت امتحان داریم ، یکی میگفت یه روز درمیان میام شهریه اش زیاده ، اما اون هر روز میرفت روز هایی که تعطیل بود باشگاه تو خونه تمرین میکرد

کلاس دهم بود ، باز هم یه مدرسه ی جدید!توی رشته ای که عاشقش بود ، تجربی (پزشکی)!

هنوز هم باشگاه میرفت

کلاس یازدهم همان مدرسه ، توی همان رشته ای که عاشقش بود

سه سال بود میرفت باشگاه ...

اما دوباره ابر های تیره آسمان زندگیش را پوشاند... :)




پزشک متخصصکلاسمدرسهشیطنت
ܢ̣ߊ‌ܠߊ‌ܟܿܝ‌ܘ ܥܼܣܝ̇ߺܩܩܢ ܢ̣ܘ یܘ ܦ̈ܣܝ‌ܩߊ‌ܔ ܝ̇ߺیߊ‌ܝ̇‌ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܘ ܥ‌‌یܭَܘ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید