صوفیا حسامی
صوفیا حسامی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

سهم من از آجرهای این دیوار

خدایا خسته شدم. چیکار کنم؟ کجارو بگردم؟ به کی رو بندازم؟ این خواسته‌ی خودم بود میدونم. با تمام سختی‌هاش این راه رو انتخاب کردم. تو هم کمکم کردی حالا هم میدونم تنهام نمیذاری. نکنه پشیمون بشم و جا بزنم؟ کلی برای رسیدن به اینجا برنامه ریختم، آرزو کردم… آخه خیر سرم دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه تهرانم، چرا هیچ کاری برام پیدا نمیشه؟!

اینها بخشی از گفتگوی هر روزه‌ی من با خودم بعد از ”تصمیم کبری” بود. حتی میشه بهش عنوان “تصمیم مادر کبری” داد آنقدر که برای من بزرگ و مسئولیت آور بود. راهی که انتخاب کردم مستقل شدن از خانواده در سن ۲۳ سالگی بود. دقیقا پاییز پارسال بود که با کمک خانواده به خونه‌ی دیگه‌ای نقل مکان کردم. خب طبیعتا از این به بعد برای داشتن درآمد هم باید فکری می کردم.

شروع کردم به گشتن در کانال های کاریابی تلگرامی که مرتبط با رشته ام بود؛ روانشناسی و مشاوره. تا قبل از تموم شدن درسم و گرفتن مجوز نمی تونستم به عنوان روانشناس کار کنم. اکثر جاهایی که پیدا می‌کردم دانشجو قبول نمی‌کردن. بماند که دانشجو بودن ما هم فقط از طریق گوشی و آنلاین شدن بود! همزمان دیوار رو هم می‌گشتم و همچنان مشکل مشابه رو داشتم؛ درس یا کار؟ علم بهتر است یا ثروت؟

هر روز صبح که بیدار می‌شدم کارم شده بود تنظیم فیلترهای مختلف دیوار برای پیدا کردن شغل دانشجویی یا حداقل کارفرمای دانش پسند! روزی چندتا آگهی نشان می‌کردم و همون روز هم می‌رفتم مصاحبه.

یک روز که رفته بودم برای مصاحبه، کارفرما در حالی که داشت فرم استخدام رو می‌خوند آدرس خونه رو پرسید. به گفتن اسم خیابون اصلی اکتفا کردم که اسم کوچه، پلاک و واحد رو هم پرسید. منم در حالی که ترسیده و تعجب کرده بودم همه رو جواب دادم. ناگهان آقای کارفرما با ذوق فریاد زد که من اکبری هستم واحد بالاییتون!

احتمالا فکر می‌کنید این آشنایی ختم به خیر شد و من همونجا مشغول به کار شدم. باید بگم که نخیر! جستجو ادامه داشت چرا که آقای اکبری بنده رو مناسب اون کار ندونستن و رزومه‌ی پربار تری می‌خواستن.از همه جا و همه کس خسته و نا امید شده بودم. پس کی قراره دور گردون بر مراد ما بره؟

یک روز عصر در آبان ماه به مجتمع تجارت جهانی فردوسی رفتم. منشی شرکت برای فروشگاه اینترنتی میخواستن. بعد از اتمام مصاحبه، اون حس ششم و شهودی که بعضی وقت‌ها میاد اومد سراغم و قلقلکم داد؛ این کار جور میشه. کارفرما زنگ میزنه… قرار شد اگر خواستن تا آخر هفته_که دو سه روز مونده بود_ خبر بدن که از شنبه مشغول بشم. دیگه تا آخر هفته منم روی حسم حساب باز کردم و آگهی ها رو نگشتم. دل تو دلم نبود. یعنی میشه بشه؟

آخر هفته هم رسید و خبری ازشون نشد. از اونجا هم نا امید شدم و خودم رو سرزنش می‌کردم که چرا این چند روز رو از دست دادم. شنبه عصر گوشیم زنگ خورد.

_سلام. خانم حسامی؟

+سلام. بله بفرمایید؟

_شما از فردا می‌تونید تشریف بیارید دفتر راس ساعت ۹ اینجا باشید.

بوم! بله بالاخره اتفاق افتاد. بدنم گر گرفته بود و مدام می‌خندیدم و بالا و پایین می‌پریدم. جوری ذوق زده شده بودم که دلم می‌خواست به کل ساختمون شیرینی بدم حتی آقای اکبری!

ای خدا مرسی! دمت گرم! خدایا شکرت!

مطمئنم این دیوار از عشق و شوری ساخته شده که سازندگانش در آجر به آجر اون به یادگار گذاشتن و هرکس چیزی می‌خره، می‌فروشه یا شغلی پیدا می‌کنه سهمش رو از آجر های این دیوار برمی‌داره.

ازدیواربگوتولددیواراپلیکیشن دیوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید