سروش
سروش
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

یک توفیق غم‌انگیز !

شاید یکی دو ساعت تا پایان یک کشیک 12 ساعته باقی مانده بود. اورژانس نسبتاً شلوغی که طبق عادت، در ساعات قبل بارها پر و خالی شده بود از انواع آدم‌ها. دردهای قفسه‌ی سینه‌ای که گاه قلبی هستند و اکثراً نه! ولی در هر حال فردی را هراسان راهی بیمارستان کرده‌اند، پسربچه‌های صغیری که نمی‌دانم با اجازه‌ی کدام بزرگ‌تر عاقلی پشت موتور نشسته‌اند و احتمالاً تک چرخی زده‌اند و احساس بزرگی کرده‌اند و بعد از تصادف تن آش و لاششان به دست ما رسیده، کودکی که صلاح دیده قطعه‌ای از کنترل تلویزیون را تا ته توی بینی‌اش فرو کند، زن بارداری با سردرد و تاری دید، که ترجیح داده برای پایین آوردن فشار خونش گیاه و علفی به پیشانی‌ بمالد تا از بیمارستان و دوای صنعتی در امان بماند! و ده‌ها آدم دیگر که هرکدام به دلیلی راهشان از مسیر ما گذشته بود.

در همین حین زنی جوان از دروازه‌ی نه‌چندان مستحکم تریاژ عبور کرد و با نگرانی از زمین خوردن و ضربه‌ای نیمه محکم به سرش گفت و اینکه لازم می‌داند سی‌تی اسکن بدهد. از جای ضربه، خون‌مردگی زیر پوستی کوچکی مشخص بود. علائم خطر خونریزی مغزی را پرسیدم، هیچکدام را نداشت ولی همچنان به سی‌تی اسکن اصرار داشت. درحالی که با گوشه‌ی چشم از روی مانیتور، سطح اکسیژن بیماری که کمی قبل با حمله‌ی آسم به دستمان رسیده بود را دید می‌زدم و نگران، منتظر تاثیر داروهایمان بودم، برای بار چندم توضیح دادم که: نیازی به تصویربرداری نیست و درحال حاضر ضرر اشعه سی‌تی اسکن برایت از سود احتمالی بیشتر است و فلان است و بسان است و آرام باش و برو به زندگی‌ات ادامه بده و اگر دچار فلان علائم شدی برگرد، ما همینجا هستیم و جایی نمی‌رویم. موج بعدی اصرارهایش مصادف شد با ورود یک بیمار با چاقویی که از پایین کتفش گذشته و لباسش را از خون پوشانده بود. برای از سر باز کردن، دستور سی‌تی اسکن را به دست زن دادم و راهی‌اش کردم، با تاکید که نتیجه را به درمانگاه سرپایی که کمتر از صد قدم با اورژانس فاصله دارد ببرد و به سراغ بیمار جدید رفتم.

کمی بعد، با آرام‌تر شدن فضا دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. تازه فرصت نشستن پیدا کرده بودم، سرم را بالا آوردم و دیدم ایستاده نگاهم می‌کند. دیگر نیازی ندیدم به «درمانگاه سرپایی» و حرف‌های قبلم اشاره کنم، اسمش را سرچ کردم و تصاویر سی‌تی اسکن بالا آمد. به دنبال نشانه‌ای از خونریزی، که مطمئن بودم وجود نداشت، گشتم تا این بار خیالش را یکسره راحت و راهی خانه‌اش کنم. در حال اسکرول تصاویر صفحات مغزش چیزی اول مرا متعجب، بعد میخکوب و سپس نگاهم را خیره کرد. خونریزی که نه، چیزی بدتر! دست بر قضا متخصص جراح هم برای ویزیت بیماری به اورژانس آمده بود، صدایش کردم تا چیزی که می‌بینم را تایید کند، و متاسفانه کرد!

حالا شرایط زمین تا آسمان تغییر کرده بود. اول به خیالم قرار بود به زن اطلاع بدهم که خونریزی ندارد و خوشحال برود دنبال کارش؛ ولی حالا باید توضیح می‌دادم که خونریزی ندارد اما کاملاً اتفاقی متوجه یک توده‌ی احتمالاً سرطانی شده‌ایم که احتمالاً مدت‌هاست در عمق مغزش جا خوش کرده و تابحال علامتی از خودش نشان نداده! عدو سبب خیر شده بود .. اما چه خیری!

از اولین باری که در زمان دانشجویی خبر بدی را به فردی و خانواده‌ای دادم شاید بیش از 5 سال می‌گذرد و از آن موقع این اتفاق صدها بار دیگر به اجبار، به شکل‌های مختلف تکرار شده اما نمی‌دانم این لعنتی چرا هیچوقت مثل خیلی چیزهای دیگر برایم عادی نمی‌شود! لبخندی که زن در لحظه‌ی شنیدن نبود خونریزی زد، تا همان لبخند که همان طور روی صورتش ماند و همزمان سری که با حرف‌هایم به نشانه‌ی تایید بالا و پایین می‌کرد و تلاش می‌کرد همانقدر منطقی و خونسرد به نظر برسد که حرف‌های من بودند؛ تا بهتی که چند ثانیه‌ی بعد به لبخند و سر تکان دادنش اضافه شد و نهایتاً تبدیل به بغض و اشکی شد که پایین ریخت ..

طبیعتاً بعدش سعی کردم شرایط را جمع و جور کنم و همان انسان خوش‌نیت باقی بمانم و توضیح دهم که همین‌ که زود و انقدر اتفاقی و قبل از ایجاد علائم متوجه شده‌ایم چقدر خبر خوبی است چه کارها که می‌شود برایش کرد و چه کارهایی باید بعد از این بکند و راهنمایی‌ها و امیدهایی که نمی‌دانم از کجای قلبم درمی‌آوردم و جلویش می‌ریختم و پر می‌کردم و البته که تمامشان در سایه‌ی آن خبر، حتی به چشم هم نمی‌آمدند!

این صحنه‌هاست که به عادت تمام خاطرات مشابه قبل، چند روز است وقت و بی وقت جلوی چشمانم می‌آید و نه که به همم بریزد، اما بهرحال آزار دارد دیگر!

همین .. /

سی‌تی اسکنپزشکیاورژانس
دلال مرگ، مقیم کثافتکده‌ی لجنزار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید