صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ روز پیش

تردید بین عشق و نفرت؟

تردید بین عشق و نفرت؟ تردید بین دوستی و دشمنی؟ چگونه؟ چطور می‌شود یا این باشد یا آن؟ چرا هم این نباشد هم آن؟ این را کسی می‌گوید که عاقبت به ارتداد رسید. مرتدِ عشق تو شد. اما نمی‌داند حالا که از عشق تو برگشته، آیا به آیین نفرت است؟
این‌ها را باید از تو می‌پرسیدم. آن هنگام که دستانم، دستان تو را در خود گرفته بود؛ دستان تو دسته‌ی خنجر را، و عضله‌ی قلبم تیغه‌ی خنجر را در بر گرفته بود. آن هنگام که تردید نیشش را زد. و چه دردناک بود؛ از هر تیغ و زهری دردناک‌تر.
تردید ناگهانی آمد؛ در یک لحظه. در حالی که مستی، از هرچه غیر غافلم کرده بود. مست آن چشم‌ها بودم که آتش شعله زد. سوزاند. درست وقتی که دستانت در دستم، چشم در چشم، و سکوت بود و سکوت.
سکوت و تردید می‌دانی چه می‌سازد؟ و چشمانت، با سکوتی شگرف‌تر از سکوت زبان‌ها، زیر بار هیچ واژه‌ای نمی‌رفت. و تردید من، تردیدِ مستأصل و عاجزِ من، در دوردست‌ترین نقطه‌ی نگاهت حتی ردی از جواب پرسش‌هایش نیافت.
تنها واژه‌ها بین دست‌ها تبادل شد. دستانت، آن دستانِ اغواگر، آن زبده‌ترینِ شعبده‌بازان، پرده‌ی مستی‌ام را چه بی‌پروا درید‌. دستانم گویی دستانِ پرسشگر نابینایی که می‌خواست با لامسه مطمئن شود؛ آیا این‌ها دست‌های توست؟
چه آریِ قاطعی گرفت. می‌خواستم نپذیرم. می‌خواستم دستانم نیز نابینا شوند. می‌خواستم این تو نباشی که قلبم را نشانه گرفته است. دستانت را در دست فشردم مبادا خواب باشی. خودم به اختیار خنجر را بیشتر فرو کردم؛ منتظر بودم بیدار شوی، دستانت بلرزد، خنجر را گوشه‌ای پرت کنی. نمی‌دانم.
نمی‌دانم اگر این‌طور نبود، پس چه‌طور می‌توانست باشد. خودت بودی، دستان تو بود، و بیدار بودی و مصمم. تردید چون موریانه خورد مرا، شکافت پوسته‌ام را و از داخل مرا تهی کرد. آری، نه عشق ماند و نه نفرت. یک زخم، تمام آن چیزی‌ست که باقی مانده است.‌

عشقعاشقانهنوشتننویسندگی
بنده‌خدایی بین بندگان خدا، در جست‌وجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید