تمرین امشب شخصیتپردازی بود. هنوز تصمیم نگرفتهام چه شخصیتی را بپرورانم. دراز کشیدهام و با ملالت به این فکر میکنم که اگر وادار به نوشتن نبودم حالا امکان نداشت دست به قلم ببرم؛ و خوشحالم که وادارم و به اندازهی چند سطر هم که شده عضلهی نویسندگیام کار میکند.
زهی خیال باطل. راستش اگر بخواهم ادامه دهم، باید رازی را دربارهی خودم برملا کنم که مطمئن نیستم برملا کردنش خواستهی قلبیام هست یا خیر. باری مینویسم و دست بالایش نوشته را میسوزانم.
در من زنی زندگی میکند. بیهمتا و زیبا رو است. از جز به جز صورتش میتوانم نوشته که نه، شعر بگویم. یه قول پدرم که تا یک چهره با پیشانی بلند و چشم و ابرویی کشیده میدید، میگفت این چهره اصیل است، من هم میگویم چهرهی او، این زنی که درونم هست، اصیل است. اما چیزی که او را ارزشمند میکند اینها نیست؛ یکتا بودنش است. در همهی عالم فقط همین یکی از او وجود دارد، که درون من است.
حالا هم دو روزی هست که قهر کرده. نازش هم خریدار دارد. میان این همه عضلهی مردانه، این عضلهی نویسندگیام تنها عضلهی خانم وجودِ من است. معلوم است که باید هم نازش خریدار داشته باشد.
همین که نوشتم خوب است به اندازهی چند سطر هم که شده عضلهی نویسندگیام کار میکند، لب برچید. پشت چشم نازک نمیکند. میداند دوست ندارم. او همه چیز را، دقیقا همه چیز را دربارهی من میداند. اصلا همین است که انقدر همدیگر را دوست داریم.
باری زانوهایش را در بغل گرفت و پشتش را به من کرد؛ که نخیر آقاصادق، کور خواندی، یا رومیِ رومی، یا زنگیِ زنگی. دفعه آخرت است که فکر میکنی اینطور ملول و سرسری و از روی اجبار سراغ من بیایی و بخواهی زود بروی و من هم روی خوش نشان دهم.
برخلاف او که همهی مرا میشناسد، من خیلی چیزها را دربارهی او نمیدانم. با این حال، هرچه میدانم را میگویم، باشد تا تمرین امشب را هم انجام داده باشم. حالا که او سر ناسازگاری برداشته، توقع متن فاخر از من نداشته باشید. همهی آن نوشتههای تحسینبرانگیز که میبینید، کار من نیست، کار اوست.
چشمغره میرود و رو برمیگرداند. مجیزش را که میگویم، هم یواشکی کیف میکند، و هم قهر است و به قهرش ادامه میدهد. خانه، خانهی خودش است. با لباس راحتیِ صورتی میگردد. موقع کار، موهایش را میبندد. موقع استراحت در هاشولیترین حالت ممکن روی تخت ولو میشود. پاهای را به دیوار میگذارد و چیزی میخورد یا میخواند.
وقتهایی هم هست که نمینویسد، اما باهم دربارهی ایدهها حرف میزنیم. ذوقزدگیاش در همهی بدنم زندگی را به جریان میندازد. وقتی چیزی برایش تعریف میکنم، رو به جلو خم میشود، خوب گوش میدهد، حتی سوال میپرسد. اگر بنا باشد همان موقع کار را شروع کند، کش مو پنبهایاش را به دهان میگیرد، دو دستی تابی به موهایش میدهد و کش را دقیقا نمیدانم چطوری دور موهایش میپیچد. یا شاید موهایش را از توی کش رو میکند، نمیدانم، دربارهی این مسائل زنانه، یا دخترانه من خیلی خنگم.
شاید بهتر است نامی برایش انتخاب کنم. عضلهی نویسندگی طولانی است. بهتر است بیشتر به او توجه کنم. ادایم را در میاورد. اگر مادربزرگم او را میدید حتم دارم میگفت چه دختر سرتقی است، خدا نصیب گرگ بیابان نکند. البته حالا زن کاملی است، با خودم بزرگ شده، نه اینکه دختر باشد؛ اما رفتارش تا ابد دخترانه است. دختر کوچولوی من. حالا باید سراغش بروم و به سینهام بچسبانمش و نازش را بکشم. تا اگر صلاح دید آشتی کند. لجباز است و یکدنده؛ و با همهی اینها در حد مرگ عاشقش هستم.