ترسم از این است روزی آید که دیگر در دنیا هیچ آیینهای باقینمانده باشد.
اخر دنیا از اساس جای مناسبی برای آیینهها نیست. دنیایی که خودش زنگار گرفته چطور میتواند آیینهها را در خودش به خوبی نگه دارد؟ اینجا آیینهها خرد و شکسته میشوند یا سیاه؛ و یا اینکه درون گنجهای، صندوقچهای، جایی دور از دست و پنهان از چشم به "دق کردن" محکوم میشوند.
ترسم از این است که آیینههای دنیا تمام شوند. میترسم این حال و عاقبت آمیخته با درد و رنج باعث شود برای همیشه کوچ کنند...
چه ترس احمقانهای...
آیینهها اگر بنا بود از ترسِ این رنجها دل به ناصافی دهند امروز حتی نام و نشانی از ایشان نبود.
آنها دل در گرو زلالیِ حقیقت دارند. این بادها تنها سره را از ناسره تمیز میدهند. آیینهی واقعی، آیینه میماند...
چه تضمینی برای آن وجود دارد؟ هیچ...
اگر این حرف، گزارهای بوده که باور داشتم، پس از آن دست میکشم. باور من به "تغییر" محکمتر و ریشهدارتر است. من خود تغییر را نهتنها دیده و چشیده، که زندگی کردهام.
چه آنها که دلشان مالامال سیاهی بوده و عاقبت آیینهای زلال شدهاند و چه آنهایی بودهاند که آیینه و آیینهدار بوده و در گذران عمر به سیاهی مطلق تبدیل شدهاند.
مگر میشود این طیف عظیم میان این دو قدر مطلق را ندید؛ که همچون سیلی از آب همواره در جوش و خروش و در حرکت است. مگر اینکه نگاهی سیاهسفيد و صفروصدی خالی از ارزش داشته باشیم.
نه، نمیشود. این است آدمیزاد؛ همین که دائم در معرض خطر سقوط و یا شکوهِ صعود است. هرروز باید مراقبت کرد از آیینگی. توجه و مراقبت هرروزه یک چیزی میطلبد... یک چیز نامآشنایی برای همهی ما... میدانید به چه فکر میکنم؟ به "عشق"... آری عاشق آیینگی که باشیم، همه چیز تغییر میکند. هرروز که خود را قطرهای از این دریا ببینیم، و تلاش کنیم به سمت آیینگی نزدیک شویم، آن روز را زندگی کردهایم؛ و چه بسا که عاشقی کردهایم. گمان من این است که آن عشقِ شعرهای مولانا و حافظ چیزی نزدیک به همین عشق باشد.
از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم :)) برای همین است که نوشتن را به دوستی برگزیدهام.
یک دنیا حرف دیگر هنوز میتوان گفت و شنید. باری بهتر است سخن کوتاه باشد.
مراقب باشید؛ عاشق باشید؛ همواره و در لحظه.
تمام.