درباره کراشِ مکانی یا Geographic Crush

?
?


قصد دارم زیستن در مکانی دیگر را،مکانی که احتمالا خیلی شیفته آن هستم، تصور کنم.یا حداقل سِیری کوتاه به آنجا داشته باشم.همانجایی که در مواقع زیادی در آن پرسه زده ام.البته در ذهنم و نه فراتر از آن.دوست دارم شبی را در نظر آورم که می تواند عادی و کسل کننده باشد مثلا برای یک بینوا.و همینطور می تواند خاص و دلنشین باشد.مثلا برای دو اسیر،اسرای عشق. قطعا خیلی از آدم ها آرزو دارند شبی را در جغرافیای دیگری (و احتمالا با فردی که دوستش دارند) بگذرانند و آن حس فانتزی ساز خود را کمی تسکین بدهند.چطور است یک اصطلاح برای این شوق و میل مکانی انتخاب کنیم. ”Geographic Crush” یا کراش مکانی چطور است؟ کراش که فقط به هنگام دیدن یک فرد خواستنی و جذاب ایجاد نمی شود.یک وقت هم آدم دلش می خواهد برود یک جایی.در یک جایی قدم بزند و از در "آنجا" بودن لذت ببرد.به آن هم می گویند کراش.چه فرقی دارد مگر؟ در هر دو صحبت از دل است و نفس و میل.دل آدمی در هر دو نوع کراش ها اسیر است.یکی در گرو فرد و دیگری در گرو نقطه ای خاص.

محترم دار دلم کاین مگس قند پرست
تا هوا خواه تو شد فرِ همایی دارد

خب برویم سراغ فانتزیِ من.

دارم کم کم حاضر می شوم تا بروم.در این فصل،تقریبا هر شب در حوالی همین ساعات به نزدیکی رود می روم.اگر دیر حرکت کنم ممکن است او از دستم ناراحت شود.از پنجره کوچک اتاقم به بیرون نگاهی می اندازم.ابرهایی که هر شب در آسمان،به مانند تلی از پنبه،بر روی هم انباشته شده اند را از نظر می گذرانم.خیلی ناآرام اند.تو گویی منتظراند تا با کوچک ترین تلنگری عقده خود را بر سر این شهر و مردمانش خالی کنند.چه آستانه صبر کوتاهی دارند این ابرها.چند ساعتی بیش نیست که از گریستن فارغ شده اند اما انگار بغض دوباره گلویشان را پر کرده است.مِه ای که به خاطر بارانِ چندساعتِ پیش هوا را پر کرده است،آنقدر غلیظ است که آن برج نخراشیده ی بی پروا به سختی دیده می شود.شهر نور هم از پس این مِهِ طاغی بر نمی آید.آه دیرم نشود.الان او می آید و من هنوز به وعده گاهمان نرسیدم.ممکن است ناراحت شود.بارانیِ خاکستری خود را از روی تک گیره ای که به پشت در چسبانده شده بر میدارم و از اتاق خارج می شوم.تا ابتدای کوچه که می آیم هنوز از سرما بدنم می لرزد.اما کمی که بیشتر راه می روم بدنم گرم می شود و این،فقدان ژاکتی که اصولا باید زیربارانی پوشیده شود را پر می کند.زرق و برق خیابان های این عجایب شهر ،چشم را می زند.حتی در این سرمای استخوان سوز هم پیاده رو ها،کم مملو از آدم نیست.سریع مسیر خود را از میان این مسخ شدگان باز می کنم تا خود را به رود سِن برسانم.همان رودی که یک زمان،کازیمودو از فراز نوتردام بر آن سیطره داشت و زمانی دیگر،بازرس ژاور در آن به زندگیِ نفرین شده خود پایان داد.به روی پل الکساندر سوم می روم.حال می توانم یک نفسی بگیرم و آسوده شوم.به لبه ی پل تکیه می دهم و در کنار این کودکان و فرشتگان سنگی جاگیر می شوم.به آسمان نگاه می کنم.دیگر وقتش است که او هم بیاید.اینجا همان جایی است که هر شب به خاطرش سرما را به جان میخرم تا لحظاتی را در آن سپری کنم.همانجایی که نمایِ مطلوب و دل انگیز مرا به بهترین شکل تصویر می کند.تازه اگر او هم بیاید که زیبایی نما دو چندان می شود.البته می دانم می آید.این چند وقت که خیلی خوش قول و وقت شناس بوده است.از اینجا می توان چیرگیِ آن برج نخراشیده را بر مِهِ غلیظ تماشا کرد.در اینجا اگر خود ابرها هم پایین بیایند نمی توانند دید مرا کور کنند.آه انگار آمد.او را می گویم.باران.با خودم چتر نیاورده ام.آخر با او قرار گذاشتم که این کار را انجام ندهم.با چتر که نمی توانم با او دیداری تازه کنم.می توانم؟

نمای برج ایفل از روی پل الکساندر سوم
نمای برج ایفل از روی پل الکساندر سوم


شما هم بگویید.از کراش های مکانیِ خود بنویسید.اصلا یک کاری کنید.اگر حوصله و میلش را داشتید یک پست درباره اش کار کنید.خوشحال می شوم با کراش های جذاب شما آشنا شوم.اصلا چه بسا هم کراش شدیم؟!

بسم الله این شما و این هزاران نقطه کراش خیز در سطح جهان.

پ.ن:مراقب باشید در حین توصیف کراش هایتان به سندرومِ آنجا دچار نشوید.من پاریس نرفته به سندروم پاریس دچار شدم.?