گاهی اوقات، نه، خیلی از اوقات یک کشش خاصی در من ایجاد می شود که مرا وا میدارد بروم یک دوربین شکاری بخرم و شب ها و نیمهشب ها تکیه بزنم به دیوارِ بهارخواب و مردم را و خانههاشان را دید بزنم.
دیدن و غرق شدن در افعال و رفتارهای انسان ها و نحوه زندگی کردنشان و تفریحاتشان و گذرانِ زندگیِشان، همیشه برایم لذت بخش بوده است. اینکه ببینی در خانه های مردم، همین مردمی که به راحتی از کنارشان در کوچه و خیابان گذر می کنی، چه می گُذَرَد و شکل و شمایلشان در بیآلایهترین حالت چه گونه است، می تواند خیلی هیجان انگیز باشد. البته این را می دانم که این حس نباید از قوای هوس و شهوت برخیزد و میدانم که تجسس در زندگانی مردمان، کارِ روایی نیست. اما در خودم که عمیق می شوم، می بینم این وسوسهی با خبر شدن از حال و روز مردم و دیدن و حس کردنِ آنها، برخاسته از شهوتِ دیدن و لذت بردن نیست. هر چند کتمان نمیکنم که از آن بی تاثیر هم نیست. با این اوصاف من این حس را با سرک کشیدن در کوچه و دیدن های مشروع ارضا میکنم.
در پشتِ خانه ما مکانی وجود دارد که در اصل باید یک اتاق خواب می بود؛ منتها به خاطر بدقلقیِ همسایه پشتیِ ما و هزینه گزافی که به خاطر آن اتاق طلب کرده بود، ترجیح دادیم که از خیر یک اتاقِ اضافه بگذریم و به همین دلیل این مکان تبدیل شد به یک حیاط خلوتِ تراس مانند. ما آن را "بهارخواب" خطاب میکنیم. فکرکنم اول بار این اسم را مادرم برای آن برگزید. اسمی است به غایت برازنده و زیبا؛ که ظاهرا معمول است و فقط برای من تازگی داشت. بهارخواب مأمن و مأوای من است در شب ها. هر چند در زمستان ها و زمان هایی که هوا خنک و سرد باشد، در روز هم به آن پناه میبرم. اما در تابستان به سبب خنکای هوای برون از خانه و حرارتِ فراوانِ داخلِ خانه، بیشتر شب ها به بهارخواب میروم.
این مکان مشرف است به کوچه و بیشترِ خانه هایِ ویلاییِ قدیمی و آپارتمان هایی که در کوچه هستند. و آنان ناگزیر، گریزی از چشمانِ حریصِ من ندارند. همچنین تمام ساختمان هایی که تا چند صد متر روبه روی ما و در بلوار واقع شده اند، از بهارخواب قابل رویت هستند. به خصوص در شب. می دانید که شب ها اگر پرده منزل را نکشید، تا نافِ وسایل و چیدمان و افرادِ خانه را می شود دید زد. البته با چشمِ مسلح جاهای دیگر را نیز میتوان دید.
به خاطر دیدِ وسیعی که از بهارخواب به اکثرِ منازل و آپارتمان های اطراف وجود دارد،( که اگر به پشت بام بروید این دید، وسیع تر هم می شود) می توانم ساختمانِ خودمان را بامِ محل بنامم.
داشتم از دیدن می گفتم. آری شب ها وقتی که از درس یا مطالعه یا فیلم یا چت کردن در گروه های شبه درسی یا خواندن اخبار و حواشی و تحلیل های انتخابات یا حتی چرخیدن در همین فضای ویرگول یا هرچیزِ دیگری فارغ می شوم، پناه می آورم به فضایِ آرامِ بهارخواب. حالا چرا پناه؟ چون مواردِ درس و مطالعه و فلان، به خصوص با این وضعِ آموزش، غالبا از طریق گوشی انجام پذیر است. یعنی شما اگر دانشجو باشی می دانی که ۹۰ درصد جزوه هایت را باید در گوشی مطالعه کنی. البته اگر خودت دانشجوی با حوصله ای باشی می توانی جزواتت را مکتوب کنی و از روی برگه مطالعه کنی. علی ای حال، بسیاری از فعالیت های روزمره و شبمره از طریق گوشیِ هوشمند است و پس از مدتی کارکردن با گوشی، حسی به انسان(یا فقط من) دست می دهد که میخواهی بلند شود و گوشی ات را به سمت دیوار پرتاب کرده و آنرا متلاشی سازی. پس به خاطر فرار کردن از این حسِ درماندگی و پوچی، به بهارخواب پناه می آورم.
علاوه بر تسلطی که بهارخواب بر کوچه و مردمان و خانه ها دارد، آسمانِ مخملِ یکدستی را در اختیار انسان می گذارد. و خنکای مطبوعی که بر تنِ آدم می پاشد.
ولی این نوشته درباره دیدن و نوشیدنِ زندگیِ مردمان است. پس سعی میکنم از این بستر و موضوع خارج نشوم. هر چند قول نمی دهم. چون عاقلان میدانند که وقتی شروع میکنی به زاییدن، دیگر دست خودت نیست که کدام عضو از جنینت را بیرون بکشی؛ فقط باید سعی کنی آن جنین را سالم بیرون بکشی. بقیه اش مهم نیست. اینکه سر یا پا یا دستش اول بیرون بیاید اولویتی ندارد.
در گذشته های فراموش شده که مثل انسان های خیلی عادی و قانع به دانشگاه می رفتم، درسی دو واحدی داشتم به نام مبانی روانشناسی. که یکی از اساتیدِ خوبِ دانشکدهی روانشناسی می آمد و آن را برایمان تدریس میکرد. کلاسی که متعلق به این درس بود، که فکر کنم کلاسِ شماره ۳۷ بود، در طبقه سوم دانشکده ادبیات قرار داشت و طبیعتا یک دیدِ وسیعی نسبت به بخشی از فضای کلیِ دانشگاه و ایضا فضای شهر برای افراد حاضر در کلاس رقم می زد. در ضمن، دیوارِ سمتِ چپِ این کلاس کاملا با پنجره پوشانده شده بود و در نتیجه به راحتی کلِ شهر زیر چشم و نظر شما تحقیر میشد. در یکی دو جلسه اول بود که استاد، در حالی که کنارِ دیوارِ شیشهایِ سمتِ چپ نشسته بود، برای اینکه مثلا با دانشجوها رفیق تر بشود و راه را برای سرازیر کردنِ مباحثش به ذهنِ ما، هموارتر کند، چند تا از دانشجویان را به کنار خود فرا خواند و سوالی از آنان پرسید. استاد از دانشجویان خواست حس خود را نسبت به این فضای تحت سیطره و پر جنب و جوشِ شهر بگویند. گویا میخواست درباره فرایند های ادراکی و حسی و از این دست مقولات سخن بگوید.
چند تا از دختران را صدا زد. هر کسی چیزی گفت. یادم نیست دقیقا چه گفتند. چرا؛ یکی از آنها را به خاطر دارم که گفت: "دوست دارم شهر را بغل کنم. حس بغل کردن". یا یک همچین چیزِ جالبی. سپس استاد مرا صدا زد. خرامان خرامان به سمتِ او رفتم و از جلوی سیوخُرده ای دختر، با اضطراب و خجالت گذر کردم و رسیدم به نزدیکیِ میزِ استاد. معمولا هر وقت از جلوی جمعِ زیادی که احتمالا توجه شان به من جلب خواهد شد، گذر می کنم، حسِ سختی دارم. مدام فکر میکنم به شکل بد و ناجوری دارم راه می روم و انگار که ناخودآگاه راه رفتنم جوری دیگر می شود.
خلاصه.
استاد گفت: «آقای سالار( شما فکر کنید من را با اسم صدا زد) حس و حال خودتون رو نسبت به این تصویر یا این منظره یا این بخش از شهر بیان کنید.»
خب من چون آن موقع تمرکز خاصی نداشتم و می خواستم زودتر از آن وضع خلاص شوم و به صندلیِ خودم پناه ببرم، گفتم حس خاصی ندارم و یک چاشنیِ طنزی هم تنگِ آن زدم و رفتم نشستم. نمی دانم شاید هم واقعا حس خاصی نسبت به آن منظره، در آن زمان نداشتم.
اما الان که این خاطره را و آن سوالِ جذابِ استادِ روانشناسی را مرور می کنم، حسِ واقعیِ خود را نسبت به آن می فهمم و علمی حضوری نسبت به آن حس پیدا کرده ام.
«آقای سالار نسبت به این منظره یا تصویر یا این بخش از شهر چه حسی دارید؟ حس و حال خودتون رو برامون بگید.»
«خب راستش استاد... نمیدونم چطوری بگم. ولی دوست دارم یه جورایی خودم رو هضم و غرقِ در این همهمه و شلوغی بکنم. دوست دارم به راز و مسئله این مردم پی ببرم. ببینم چه خبره بینشون؟ برای چی دارن با ماشین و موتور و دوچرخه و اتوبوس اینور و اونور میرن؟ میخوام همه شون رو باهم داشته باشم و هیچکدومشون از زیرِ دستم در نرن. استاد اسم این رو چی میشه گذاشت؟ بیماری ای چیزی که نیست؟ یک حسِ کنجکاویِ شدیدی دارم نسبت به این زندگی ها، جنب و جوش ها، قصه های مردم، تجربه ها، زمین خوردنا، دعوا ها و جدایی ها، شادی ها و خوشحالی ها، غم ها و بدبختی ها و خلاصه هر کنش و واکنش و رفتار و حسی که این آدمک ها دارن. ولی میدونید استاد بدیِ کار کجاست؟ این که هیچ وقت نمیشه این حس رو ارضا کرد. این انتظار گزافیه. یاد اونی میفتم که دنبال جنگل می گشت. از چند نفر و پرس و جو کرد و رسید به جایی که از دور، منظره خوشگل و سرسبزِ جنگل معلوم بود. رفت جلو. جلوتر. به امید اینکه بتونه اون جنگلِ خوشگل رو از نزدیک ببینه و به همون شکل باهاش مواجه بشه. اما آخرش چیشد؟ انقدر رفت که خسته شد و بعدم به همونایی که ازشون آدرس گرفته بود گفت: "انقدر همه جا رو درخت پر کرده بود که اصلا نشد جنگل رو ببینم. چه وضعشه؟"
آره استاد. دقیقا خودم رو مث این طرف که توی جنگل بود و جنگل رو نمی دید حس میکنم. آخ ببخشید چقدر حرف زدم.»
«نه بگو آقای سالار. طوری نیست. اصلا ارزش کلاس به همین گفتوگو ها و صحبت هاست.»
«مخلصیم استاد. حرف دیگه ای که ندارم. فقط همین که نمیدونم چه جوریه از دور و از بالا که شهر رو میبینم، دلم میخواد بپرم برم تو شهر و تجربه کنم و حرف بزنم و غرق بشم. بعد که میرم و از نزدیک لمس می کنم، میبینم ای داد! اینجا که همش آدمه و ماشین و مغازه؟!! پس شهر کو؟؟»
این دیالوگی بود که باید بین من و استاد شکل میگرفت. اما نگرفت. و مهم هم نیست. زمان، همیشه تاریخِ انقضای چیز ها را تعیین نمیکند. بعضی اوقات نیز از جوهره ی قدرتمندش کاسته می شود و در گوشهای به تماشا مینشیند.
این حسی که در دیالوگِ ساختگیام با استاد از آن حرف زدم، برایم چندان جدید نیست. گویا خیلی وقت است که مرا همراهی میکند. البته خودش را به صورت جدی تر در اواخر دبیرستان بروز داد و در انتخاب رشته و گرایشی که میتوانست( و میتواند) زندگیِ من را جور دیگری رقم بزند، تجلی یافت. جامعه شناسی را به همین علت برگزیدم و دوست داشته و دارم. که سرک بکشم در میان احوالات و حرکات و زندگیِ مردمان. که ببینم و بفهمم.
شب ها در بهارخواب بستری فراهم میشود تا دقیق تر و راحت تر ببینم. ساختمان هایی را در صدها متر آن طرف تر ببینم که افرادی درونِ آن در حال لولیدن هستند. زنان و مادرانِ میانسالی را میبینم که به بالکن میآیند تا لباس هایشان را پهن کنند. کودکانی که در لای دست و پای آنها میلولند. صدای کولر های فرسوده را میشنوم که احتمالا تا صبح کار خواهند کرد. کولر های بیچاره. گاه و بیگاه ماشینی از کوچه رد می شود و برای لحظاتی آرامشِ خاطرِ کوچه را بر هم میزند.
نیمهشب است؛ تاریکی کمکم جایگزینِ نورِ کلبه های سیمانیِ آدمک ها میشود و بستر، تنِ مردمان را به بالینِ خود فرا میخواند. اما نه. هنوز هستند پنجره هایی که روشنایی دارند. کسی چه میداند که چه کسی در آن وقتِ نیمه شب دارد چه کاری میکند؟؟ آیا کسی میداند که من دارم چه میکنم؟ آیا کسی هست که در آن موقعِ نابهنجارِ شب، من را یا سویِ ناچیزِ چراغِ اتاقم را زیر نظر داشته باشد؟ شاید باشد. همیشه دست بالای دست بسیار است. شاید هم نه. در این شهرِ خسته، کسی حوصله دیدن و تماشای زندگی خودش را هم ندارد. زندگیِ دیگران که هیچ.
هیچکاک نیز که در به کارگیری عناصر روانشناختی در فیلم هایش مشهور است، این غریزهی منحصرا انسانی را به شکل بیمارگونهای در شخصیت جفری(جیمز استوارت) در فیلم پنجره پشتی/عقبی به تصویر میکشد.
جالب نیست که کارِ یک فرد به شکلِ شبانه روزی این باشد که ویترینی از زندگی های دیگران را دید بزند؟ قطعا جالب است. در ویترینِ پیشِ رویِ او نیز همه چیز تکمیل است. عناصرِ مختلفِ جنایی، جنسی، خانوادگی، روانی و .... در این ویترین جای دارند و هر یک به طریقی میخواهند بینندهی خود را سفت و محکم نگه دارند که جایی نرود. میدانی؛ این دیدن ها هر کدام فیلمِ داستانیِ مفصلی است. تو وقتی به این ویترین مینگری داری تجربه میکنی. حس و زندگی میکنی. البته کمی هم باید به ذهنت فشار آوری تا زوایای پنهانِ قصه ی آدم هایت را تشخیص بدهی. چرا که تو فقط از یک جهت با آن قصه مواجه شدهای. مولف زرنگی کرده است و میخواهد حس تعلیق را در تو زنده نگه دارد. تعلیقی که در یک داستان عادی، در آخرِ کار فرو میریزد و گریبان تو را رها میکند. اما در داستان های حقیقیِ دور و اطرافت، شاید تعلیقشان ابدی باشد. شاید هم نه؛ مثل جفری تا آخر داستان همراه باشی و تعلیق را به پایان برسانی.
جفری نمونهی افسارگسیختهی یک چشمچران و دیدهبانِ بی قید و بند است. هیچ محدودیتی برای "دیدنِ" او وجود ندارد. تو(به عنوان مخاطب) خود را جای جفری میگذاری و میتوانی با انواع و اقسامِ دوربین ها و ابزارها، تا جایی که پرده ها و دیوار ها اجازه بدهند، به درونِ منازل تجاوز کرده و داستان های موجود در آنها را بکاوی. لذت و هوسِ دیدن، مبنای کار هیچکاک در این فیلم است. لذتی دیوانهوار و بیمارگون که تو را از اطرافت باز میدارد و به درونِ داستانِ سوژه هایت( یا شاید ابژه هایت) میکشاند. این دیدن، عادتِ جفری شده است و گویا عادتی است که میتواند انسان را به تباهی بکشاند. تجسس، یک نوع بیماری است.
این هوسرانیِ جفری اما بی خطر نمیماند و او را به درون خود میکشد و پایش را به قصه ی آدمک های مجازی و دور از دسترسش باز میکند. آدمک هایی که شاید تا چند ساعت قبل برای او در حد یک تصویر متحرک و نمایشی بودند و هیچ واقعیتی را برایش تداعی نمیکردند. اما از جایی به بعد، این نمایشِ جاری در پسِ پنجره، تبدیل به یک درگیریِ حقیقی میشود.
در دنیای واقعی هم احتمالا همین است. رخداد ها خبر نمیکنند. ابتدای امر آنها تصاویری هستند که با فاصله از بیننده اتفاق میافتند و جریان دارند. اما گاهی ممکن است یک لغزشِ کوچک، فرد را به ورطه این رخداد بکشاند. این حرف ها را پیش و بیش از همه دارم به خودم میزنم. که این روز ها خیلی جسور و بیپروا شده ام. از پشتِ یک شیشهی ناپایدار، حوادث و وقایع را میبینم؛ قدم در تاریکی ها میگذارم و از کنار آشیانهی دیوان و اهریمنان گذر میکنم. از طرفی هم منتظرم تا دستی از آن طرفِ شیشه درآید و من را درونِ واقعیتِ سختِ خود اسیر کند. با اینکه میدانم ممکن است اسیرم کند، اما باز هم جسارت به خرج میدهم. خدایم رحم کند.
تمام شد.
پ.ن: بخشِ زیادی از این متن، حدودِ سه هفته پیش نوشته شده است.
تیر ماه 1400