ویرگول
ورودثبت نام
داستان های کوتا
داستان های کوتا
خواندن ۱ دقیقه·۲ روز پیش

امیرعلی نظری /داستان کوتا

روزی روزگاری در یک دهکده کوچک، دو دوست به نام‌های آرش و سروش زندگی می‌کردند. آرش، فردی شوخ‌طبع و پرانرژی بود که همیشه دیگران را با شوخی‌ها و مسخره‌بازی‌هایش سرگرم می‌کرد. اما سروش، فردی حساس و آرام بود که به شوخی‌های آرش به دل می‌گرفت.

یک روز، آرش تصمیم گرفت سروش را به خاطر لباس‌های قدیمی‌اش مسخره کند. او در جمع دوستانشان شروع به خنده و شوخی با سروش کرد و گفت: "به نظر می‌رسد که تو از یک موزه مد آمده‌ای!" همه خندیدند، اما سروش با ناراحتی به خانه برگشت.

چند روز بعد، سروش به بیماری عجیبی مبتلا شد. او ناگهان احساس ضعف کرد و به پزشک مراجعه کرد. پزشک پس از معاینه گفت که سروش به یک بیماری نادر مبتلا شده و نیاز به مراقبت ویژه دارد. آرش با شنیدن این خبر بسیار نگران شد و احساس گناه کرد. او به یاد شوخی‌هایش با سروش افتاد و احساس کرد که شاید ناراحتی او در این وضعیت بی‌تأثیر نبوده باشد.

آرش تصمیم گرفت به سراغ سروش برود و از او عذرخواهی کند. وقتی به خانه سروش رسید، او را در تخت بیمارستان دید. آرش با صدای لرزان گفت: "سروش، من از تمام قلبم از تو عذرخواهی می‌کنم. من نمی‌خواستم تو را ناراحت کنم. نمی‌دانستم که این شوخی‌ها می‌توانند عواقب بدی داشته باشند."

سروش به آرامی گفت: "من می‌دانم که تو همیشه شوخی می‌کنی، اما من به شدت ناراحت شدم. اما حالا که به اینجا آمده‌ای و عذرخواهی کرده‌ای، من هم می‌گذارم این موضوع فراموش شود."

آرش با خوشحالی او را در آغوش گرفت و قول داد که دیگر هرگز کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد، دوستی آن‌ها محکم‌تر از قبل شد و آرش یاد گرفت که هر شوخی‌ای ممکن است عواقب جدی داشته باشد.



احساس گناهسروش
سلام عرض ادب برای دیدن داستان های جذاب و کوتا کانال مارا دنبال کنید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید