𝐉𝐢𝐧
𝐉𝐢𝐧
خواندن ۳ دقیقه·۱۹ روز پیش

زبانِ بی زبان ها!

در کلاس عربی نشسته ام و به ساعت خیره شده ام. آن عقربه‌ی لعنتی هنوز همانجاست. از حرف های دبیر هیچ چیز نمی فهمم؛ گویی به زبان دیگری صحبت می کند. البته که واقعا هم زبانش بیگانه است.
چرا باید زبانی غیر از زبان مادری خود بخوانم؟ چرا همه مردم دنیا به یک زبان صحبت نمی کنند؟ آیا حیوانات هم زبان ها و لحجه های متفاوتی دارند؟ مثلا گربه ها در پاریس مائوغ مائوغ می کنند یا بین خودشان سرود ملی دارند؟
جواب این سوال ها را وقتی فهمیدم که در جنگل های شمال قدم می زدم و اشتباهاً قارچ توهم زایی را خوردم و بعد از یک ربع حس کردم سرم روی بدنم نیست و اجزای بدنم دارند از هم جدا می شوند. کنتراست نور و رنگ ها زیاد شده بود و همه چیز اطرافم مانند یک رویا به نظر می رسید. وقتی درختان را لمس می کردم صدای صحبتشان را می شنیدم که به زبان طبیعت صحبت می کردند. صدای خاک، صدای حلزون، صدای بال زدن پروانه.‌‌ دیوانه کننده بود... انگار که هر بار جزئی از طبیعت می شدم و به زبانشان تسلط پیدا میکردم.
وقتی صدای آهنگ یکی از کلبه ها شروع شد می توانستم حس کنم که قطعه قطعه‌ی نت های موسیقی مثل یک سوزن وارد مغزم و سپس در سلول هایم تجزیه و منفجر می شدند. من حتی می توانستم صدای رنگ ها، بوها و مزه ها را بشنوم. رنگ سرمه ای و طوسی مانند آلمانی ها سرد و خشن و رنگ بنفش و صورتی مثل فرانسوی و رومانتیک بود. بوی چوب آتش زده مثل زبان فارسی غمگین و پر از صدای تلق و تلوق بود، انگار که مردمی داخلش در حال سوختن بودند و همه با هم تر و خشک می مردند.
مزه‌ی ماهی دودی فلفلی من را یاد زبان ایتالیایی ها می‌انداخت که با وزن موزون کلماتش و آن کوبندگی بیان هر جمله، زبانم را به رقص آتشین وادار میکرد. جوری از خوردنش لذت می‌بردم که گویی اولین و آخرین باری است که ماهی دودی میخورم.
ولی آخرین نجوایی که شنیدم با همه این ها فرق داشت... مثل اینکه به من وحی شده باشد؛ چون که آن را نه با گوش، بلکه با قلبم حس کردم. فکر کنم خدا بود که با من صحبت می کرد و به من می گفت: تو انسان خاصی هستی و روزی مردم جهان به تو مدیون خواهند شد. از خودت مراقبت کن و بیشتر با من ملاقات کن.
تا آمدم از او بپرسم که زبانت چیست که با تو صحبت کنم، حسی مثل سقوط را احساس کردم، سپس از سفر ذهنی خارج شدم و به بدن خود بازگشتم. تجربه لذت بخشی بود؛ البته که تا چند ساعت چیزی نمی شنیدم و هر چیزی را که می خوردم مثل سیل از دهانم پس می زدم.
جواب سوالاتم را گرفتم. اینکه زبان ها محدود به کلمات نیستند و فراتر از چند حروف درهم پیچیده شده اند. زبان ها شامل نت ها، رنگ ها، موسیقی ها، شعرها،لمس ها، بوها، مزه ها و احساسات هستند. حتی کسی که نتواند به هیچ زبانی صحبت کند و بین افرادی بیگانه با ترتیبی از ترکیب حروف عجیب گیر بیفتد، می تواند زبانی جدید از خود متولد کند.

☆𝐉𝐢𝐧



زبانمجیک ماشرومتوهماسکیزوفرنی
𝐓𝐡𝐨𝐬𝐞 𝐰𝐡𝐨 𝐜𝐨𝐮𝐥𝐝 𝐧𝐨𝐭 𝐡𝐞𝐚𝐫 𝐭𝐡𝐞 𝐦𝐮𝐬𝐢𝐜 𝐭𝐡𝐨𝐮𝐠𝐡𝐭 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐭𝐡𝐨𝐬𝐞 𝐰𝐡𝐨 𝐝𝐚𝐧𝐜𝐞𝐝 𝐰𝐞𝐫𝐞 𝐜𝐫𝐚𝐳𝐲.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید