-اسمش امبر بود. اون مثل همه نبود. خیلی عجیب بود.تو نوزادی شبا از اتاقش صدای خرخر میومد و حتی یکبار با چشمای خودم دیدم که دستو پاهاش برعکس شده بود. از دو سالگی میتونست عین یه آدم بزرگسال صحبت کنه.وقتی پنج سالش بود، قبل از اینکه مادرم فوت کنه، اومد تو حیاط پشتی و بهم گفت:مامان بزرگ اومد تو خوابم و به من گفتش که وقتی که مُرد با گردنبندش خاکش کنیم. اون روز از دستش عصبی شدم؛ اما وقتی هفته بعد مادرم مرد و وصیت نامشو همراه با گردنبندش تو کشو پیدا کردم، معلوم شد که اون دختر معمولی نیست. ۱۵ سالش بود که ما اونو پیش روانپزشک بردیم. گفتن که امبر بیماری روانپریشی و اسکیزوفرنی داره. یک هفته بیشتر تو بیمارستان بستری نشده بود که فهمیدیم یکی از بیمارای دیگرو تو دستشویی خفه کرده و شیش ضربه چاقو به پیشونیش زده. مجبور شدیم ببریمش تیمارستان و بستریش کنیم. یک ماه بعد بهمون خبر دادن که امبر خودکشی کرده و وسط پیشونیش یک چشم سوم در آورده. اونجا بود که فهمیدم چشم سومش از نوزادی یا حتی جنینی باز بوده...
من نمیدونستم که اگه بخاطر بچه دار شدن با شیطان مذاکره کنم و بجاش وقتی باردار شدم روح امبر رو بهش بفروشم انقدر ممکنه عذاب بکشم.