درست حوالی اذان صبح ٢٠مهر به دنیا اومدم. اولین فرزند، اولین نوه که عزیزدردونه بود و اسمش رو گذاشتن پردیس و مثال همه پدر و مادرها، برنامهريزي کردن که ١٨سال آینده باید یه پزشک موفق بشه. ١٨سال آینده اما این دختر دانشجوی حقوق شد و برای تحصیل به شهر دیگهای رفت با وجود اینکه در دل آرزوی ادبیات دانشگاه شهید بهشتی رو داشت.
١٨سال بعد اون دختر، خیلی اتفاقی و طی حادثهای توی دانشگاه فرمی رو ناخواسته پر کرد و شد، دانشجوی کارشناسِ اداره روابط عمومی دانشگاهش! سمت و ادارهای که اصلن نمیدونست چیه و دقیقا چیکار میکنن؟ و اصلن یعنی چی؟
قصه دقیقا از همینجا شروع شد... زندگی در یه شهر دیگه به دور از خانواده در یه سمتی که میگن خیلی بهم میاد! رسانه؛ جایی که من شدم دانشجوی همکار روابط عمومی و شاگرد استاد. حالا٢هفته دیگه میشه ٢ساله که خبرنگار اجتماعی هستم و البته دل بستهی یه استارتاپ کوچیک اما با آرزو و هدف بزرگ و یه تیم دوستداشتنی که مثل خانواده نیستن، خود خانوادهن!