مدت زیادی میگذره از آخرین باری که اینجا نوشتم. فقط ۶ ماهه که داریم میریم مهدکودک.۳ ماهش هم من نبودم.سرجمع سه ماهه.پس چرا فکر میکنم مدت هاست اونجا رو میشناسم ؟ انگار یکسال تموم گذشته.
اتفاقات زیادی افتاد. گذروندن مادرکودک 2 و بعدش هم ایونت ترس که هردو تجربه جذابی بودن.
دیشب اولین جلسه مادرکودک ۱ بود. برای اولین بارها دارم به خودم جرات میدم و توی جلسات حرف میزنم.همزمان هم شیرینه و هم ترسناک.اخرین باری که با مامان امید حرف زدم تا یکهفته داشتم خودمو لعنت میکردم و میگفتم اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی! دیشب به وی گفتیم که شروع جلسه باید متفاوت باشه.هرچی بنده خدا توی ذهنش چیده بود رو به هم ریختیم.نگران بودم اما وی عالی از پسش براومد و مادرها واقعا تحت تاثیر قرار گرفتن.باید جزوه رو تدوین کنیم. دلم میخواد صبح ها برم و با بچه ها بازی کنم.بچه های صبح هم واقعا ماهن.ولی شرایطم اجازه نمیده.باید ببینم اوضاع چطور پیش میره.
این مادر کودک اولین باری هست که نظرات ما داره اعمال میشه.اولین باره که ماهم مستقیما داریم واکنش میدیم.وی به ما اجازه اشتباه کردن و کافی نبودن رو میده و این برامون خیلی مایه امید و اعتماد به نفسه.
دیشب موقع حرف زدن فهمیدم باید خیلی از لحاظ درسی قوی تر شم.موقع صحبت منظورم رو خوب نمیرسونم.و روشنفکر بودن موقع صحبت با مامان ها به شدت مهمه.همه ی اینا نگرانم کرده....
23 ابان 403