از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود.توی پارک ها و بازی با بچه ها غمم نبود که چطوری دارم باهاشون رفتار میکنم،صرفا همپا میشدم باهاشون و هم خودم کیف میکردم هم اونها.اما اینجا متفاوت بود.تحت نظر بودم.حس میکردم دارم نقش بازی میکنم.تک تک رفتارام رو باید میبردم زیر ذره بین و این باعث میشد بهم خوش نگذره.شاید بچه هام متوجه میشدن.نمیشدن؟ ارتباط گرفتن سخت بود.
<<وی>> جلوی ما در مورد بچه ها و روند کار توضیح میداد و مثلا میگفت ارتین مایله خیلی چیزا رو پرت کنه بابت همین وقتی از من درخواست میکنه من بهش چکش ندادم .اینا رو وقتی میگفت ارتین متوجه شد که ما داریم در موردش صحبت میکنیم ولی نمیدونم چقدر از قضیه رو شنید.دلم میخواست بهش تذکر بدم که نباید جایی که یه ذره هم احتمال میره خود بچه بشنوه در موردش به بقیه حرفی بزنی اما به هرحال اون مدیر بود و ما یه کاراموز ساده که برای اولین بار میرفتیم.نمیشه به این راحتی و زودی قضاوت کرد.باید زمان بیشتری بگذره تا این ماجرا دستمون بیاد.
هماا زودتر از همه باهام ارتباط گرفت و مدام میپرسید بازم میاید؟ من میگفتم که والا خیلی مایلم که بازم بیام اما نمیدونم که میشه یا نه.چندباره این سوال رو تکرار کرد.تهش بهش قول دادم که سه شنبه ها که اون هست ما هم میایم.آخرش شماره ام رو گرفت تا توی ایتا بهم پیام بده.الانم چندتا ویس برام فرستاده و میگه من دوستت دارم عاشقتم.بعدش هم شب بخیر گفته و خداحافظی کرده تا فردا صبح. دخترک شیرررین.
با آیین زیاد نتونستم ارتباط بگیرم.چندبار خطاب کردم بهش اما جوابم رو نداد.فقط وقتی از خونه چوبی بالا رفته بودم و جیغ جیغ میکردم بهم خندید.اخرسر از وی پرسیدم آیین مشکلی داشت؟اخه اصلا نتونستم باهاش ارتباط بگیرم.خندید که چرا مشکل؟رفتی سمت برچسب زدن؟ نه هیچ مشکلی نداره فقط بعضی ادما درونگراترن.
و من نگذاشتم حرفش رو ادامه بده فهمیدم چه سوتی اساسی دادم و گفتم اخه تنها بچه ایی بود ک اصلا باهام ارتباط نگرفت.گفت بهش فرصت بده.
حق داشت.اینهمه توی کلاس ها گفتیم نباید سریع به بچه برچسب زد و باید اول خیلی خوب شناختش و بهش فرصت داد بعد من توی همین نیم ساعت اول دارم میگم بچه چه مشکلی دارههه.از دست خودم عصبانی شدم.واقعا در عمل همه چیز خییییییلی سخت تره.
وی در ادامه گفت اون کاملا نرماله اما چون اون نرمالی که ما تعیین کردیم نیست سریع میریم سمت اختلاال.درحالی که ان بچه داره به حال خودش بازی میکنه و کیف میکنه و لذت میبره.
ماهان خیلی کیوته فقط باید چلوندش اما تهش یه جییییغ هایی میزنه که برگ برام نمیمونه.یکم عذاب وجدان میگیرم چون من و هما رفتیم بالای خونه ی چوبی و بچه هم دلش میخواست بیاد اما نتونست اخر سر وقتی همه رفتن به وی گفتم من عذاب وجدان گرفتم.دلم میخواست به ماهان کمک کنم بیاد بالا اما نمیدونستم درسته یا نه.گفت بچه باید ناکامی رو بچشه.بلاخره هما بزرگتره و یه کارایی رو میتونه انجام بده که ماهان نمیتونه.خب راست بود...ولی خیلی سخته.بعدا میخوام در رابطه با این جریان بیشتر بنویسم.ایا باید سخت گرفت؟ واقعا اینقدر باید سخت گرفت؟ دو نوع ناکامی داریم که یه نوعش واجبه که بچه تجربه اش کنه.
کلا در رابطه با بچه دو رویکرد رفتارگرا داریم و زیست گرا و هردوی اینا منجر به یک نوع ناکامی خاص میشه که یکی لازم و یکی مضره.بعدا در موردش بیشتر مینویسم.
ارتباط با راتین سخت بود.خیلی سخت بود. چیزی که من از راتین دریافت کردم شرم بود.اما وی گفت ما زیاد حساس نمیشیم روی اینکه جریان از چه قراره. و در واقع بیشتر دنبال راه حل میگردیم.اما واقعا برای من این چرایی خیلی مهم تر بود.نگاه راتین به هما که داشت از پله ها بالا میرفت و فریاد نمیتونم راتین .چندین بار پشت سر هم با داد...
اینجا هم اشتباه کردم.وقتی راتین گفت نمیتونم من گفتم میتونی.گفت نمیتونم.گفتم مییتونی. یهو داد زد نمیتونم نمیتونم نمیتونم...و من برگام ریخت و فهمیدم نباید باهاش لجبازی میکردم.
فاطمه گفت من رهبرشون بودم در حالی که نباید بهشون باید نباید کنم.من به عنوان یک تسهیلگر فقط باید نظارت کنم و نه دخالت.اما من عملا داشتم جریان بازیشون رو مختل میکردم و شاید بهتره بگیم داشتم جریان سازی میکردم.ولی اینکار من درست نبود.بازی بچه ها باید خود انگیخته باشه.
چقدر سخته خدای من.پوووووف.تازه وقتی وی حواسش ب من بود هول کردم و وقتی مامانا حواسشون بهم بود دیگه بدتر.
توی تک تک کلماتم اینطوری بودم که بگم یا نگم؟اشکالی نداره؟بد نباشه؟اشتباه نباشه؟
مغز ادم سوت میکشه.
ولی حق رو من بیشتر ب عاطفه میدم.ترجیح میدم تحلیل گر تر با موضوع برخورد بشه.
عاطفه معتقده که همین که ما بچه رو ادم حساب کنیم و براش هویت و شخصیت و ارزش بذاریم کفایت میکنه.
باید فرصت بیشتری بدم به این اشنایی
تاریخ ۱۸ اردیبهشت۴۰۳