تسترال
تسترال
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

۶

بسم الله الرحمن الرحیم.

سه شنبه،حقیقتش دلم نمیخواست برم.خسته بودم و بیشتر از هرچیزی فرسوده. و این جلسات سنگین و پرفشار هستند.بارها شده در انتهای جلسات به وی گفتم که فکر کنم این جلسه خیلی خرابکاری کردیم.بنده خدا همیشه میگه مشکلی نیست یا مثلا اینکه من متوجه نشدم و اینها اما خودم ک میفهمم چقدر جزییات رفتارم دچار مشکل بوده.و این منشا گرفته از دوتا چیزه.اولینش نوع نگاهی که ما نسبت به بچه ها داریم و دوم اینکه تمام اونچه که یادگرفتیم رو قراره در عمل ازش استفاده کنیم و این واضحه که انجام دادنش چقدر سخت تره.

خلاصه به هر ترتیبی بود رفتم و... خیلی خوشحال برگشتم!

با راتین ارتباط خیلی خوبی گرفتم.خندوندمش و باهاش حرف زدم.در واقع طولانی ترین مکالمه ایی بود ک داشتیم و بامزگی ماجرا این بود که من هیچ تلاش اضافه ایی برای ایجاد ارتباط نکردم.کاملا یه گفتگویی بود ک پیش اومد و ما صرفا ادامه اش دادیم. پس بچه میفهمه ک تو داری برای ارتباط باهاش تلاش میکنی و این چندان جالب نیست.اینکه برای بچه شخصیت ارزشمندی رو داشته باشی و همینطور ک با یه دوست صحبت میکنی با اونم صحبت کنی خیلی کمک کننده ست.و این همین ماجرایی هست ک میگم به نوع نگاه ما بستگی داره.اینکه ما کودک رو صرفا یه کودک نبینیم.یه انسان ببینیم!

سینا... جلسه پیش فکر میکردم اینکه در سکوت کنارش باشم کمک کننده ست و شاید بتونه به ارتباطمون کمک کنه و حقیقتا جلسه قبل خوب پیش نرفت. از عاطفه پرسیدم که کمکی میکنه؟گفت نه به اون معنا اما اینکه بچه بدونه تو تحت فشار قرارش نمیدی برای ارتباط موثره و صدالبته اینکه در وهله اول انسان ببینش!

اینبار در سکوت کنارش بودم.سریع تغییرات رو کشف کرد.چندتا لوله و بطری قیف مانند برای اب دادن به گل ها اضافه شده بود که سینا خیلی سریع پیداشون کرد.هرجا بود منم اطرافش خودم رو مشغول میکردم.صداش نمیزدم و باید نباید نمیکردم.یه جا ابی که داشت تموم شد و من از اب خودم بهش دادم.دفعات بعد هم میخواست اب من رو بگیره که من مخالفت کردم و گفتم میتونیم با هم بریم و ابپاشمون رو پر کنیم.

راتین هنوزم نمیتونه از پله های منتهی به زمین شن بالا بره و براش خیلی بلنده.زمین رو دور میزنه و از سمت دیگه که پله های کوتاه ترین داره میره.امروز نمیتونم رو ازش نشنیدم.چیزی ک چند جلسه گذشته خیلی پرتکرار بود براش.

موقع رفتن شد.ما با مامان سینا رفتیم.عقب ماشین کنار سینا نشستم که یهو برگشت و گونه ام رو بوسید و دستم رو گرفت.من هنگ کردم.مامانش به شدت خوشحال شد و ذوق کرد و بهم گفت ک سینا شما رو خییلی دوست داره.منم همچنان در حالت هنگ بودن گفتم که منم خیلی دوستش دارم.حقیقتش خیلی سوپرایز شدم.سینا اینکه کنارش بودم رو فهمیده بود.

بعد از این قضیه مامانش چندین بار جلوی سینا اسم من رو میاورد.اینکه مثلا خاله اینجاست یا برو ب خاله کمک کن یا خاله رو راهنمایی کن و اینها. و من این رو دوست نداشتم چون مجبورم میکرد سینا رو تحت فشار بذارم.بیشتر مایل بودم من باهاش همراه بشم نه اینکه اون با من.

و این کاری بود ک وی هم انجام داد.کلی دور پارک با سینا دوید و اون رو همراهی کرد.اما زمانی ک ازش بخواهیم فلان کار رو بکنه یا نکنه اذیت میشه.(نه صرفا در مورد سینا ما کلا در مورد بچه ها زیاد از این کار سواستفاده میکنیم.از دوست داشتن بچه نسبت به یک شخص مثلا پدر مادر برای انجام دادن یا ندادن یک کار که این ماجرا نقض استقلال کودکه)

با ماهان و ارتین تاب بازی کردیم.ارتین میترسید که سرعت تاب زیاد بشه و من باهاش شوخی میکردم که تند تاب خوردن خیلی کیف داره چون اینطوری میتونیم بریم بالای ابرها و بپر بپر کنیم.راتین خنده اش میگرفت اما حاضر نبود بره بالای ابرها.میگفت اگر برم اونجا دیگه نمیتونم مامانم رو ببینم :)

ماهان داد میزد که فقط مامانش بیاد و تاب رو هل بده.باهاش مشغول بازی کردن شدم و وانمود کردم ک دارم از دستش فرار میکنم و وقتی تاب با شتاب سمتم میومد جاخالی میدادم ک بهم برخورد نکنه.ماهان کلی خندید اما آخرسر هم تا مامانش نیومد رضایت نداد.

بابای آیین باهامون بود و نوع همدلی عالی و فوق العاده ایی داشت.

مامان راتین مدام راتین رو بالا و پایین میکنه از جاهایی ک نمیتونه بالا بره و توی این مورد همدلی نداره تا کمک کنه که خود راتین تلاش کنه.

مامان ایین هم موقع توت چیدن دوید سمت ایین و گفت بذار بغلت کنم ک بتونی ببینی در حالی ک خود آیین میتونست ببینه.

موقع برگشتن عینک یکی از خانوما افتاد و سینا موقع رد شدن بهش لگد زد.چند دقیقه بعد یکی دیگه از خانوما من رو کشید کنار و پرسید این (اشاره ب سینا)مشکلی داره؟ این عینک خانومه رو از دستش کشید؟ من گفتم که چیزی ندیدم.

موقع برگشتن با یه چاله مواجه شدیم و قرار شد ک کسی دست بچه ها رو نگیره و بچه ها خودشون رد بشن که موفقیت امیز بود. با ماهان داشتیم از خیابون رد میشدیم ک یه ماشین وارد خیابون شد.سعی کردم هول نکنم و به ماهان در موردش اگاهی دادم.ماهان خودش اومد کنار ایستاد.

موقع برگشتن سینا ناراحت بود از رفتنمون.چندین بار با عصبانیت به مادرش زد.مامانش خیلی خوب واکنش نشون داد و گفت ناراحتی؟دوست داشتی بیشتر بازی کنی؟ و سینا اروم شد.

مامان سینا موقع برگشتن خونشون رو نشون داد و به مادری که همراهمون بود گفت خوشحال میشم این اطراف کاری داشتید به ما هم سر بزنید بچه ها با هم بازی کنند. مادر جواب داد ان شا الله.

عمیقا دارم ب این موضوع فکر میکنم که دیدگاه مادرها به بچه هاشون چیه؟به بقیه بچه ها چیه؟

همونطور ک من تلاش میکنم ب بچه ها در وهله اول به عنوان یک انسان نگاه کنم نه صرفا یک بچه که کوچولو هست و چیزی نمیفهمه،لازمه بتونیم به بچه ها یکسان نگاه کنیم.

بچه ها به همدیگه برچسب نمیزنند.نهایتا فکر میکنند با هم تفاوت دارند.کسی که برچسب میزنه پدرمادرها هستند ک در مواجهه با سینا و مادرش امروز این ماجرا حداقل برای من کاملا مشهود بود.


موضوعی که خیلی برای من مطرحه اینه که اینجا به مادرها نکات خیلی خوبی اموزش داده میشه و تمرین میشه اما چارجوب فکری براشون ایجاد نمیشه و این دوتا مشکل ایجاد میکنه.

اول از همه فردگرایی و اینکه مادر فقط و فقط نگران بچه خودش هست و ذهنیتش نسبت به واژه ایی ب اسم کودک تغییری نکرده

دوم اینکه مادرها معمولا همچنان وابسته میمونند...

اینکه اول از همه یه چاچوب ذهنی به مادر داده بشه و مادر نوع نگاهش ب کودکش تغییر کنه بعد در این چارجوب اموزش داده بشه اوضاع رو بهتر میکنه.

یادمه که ما یک ترم تمام فقط با عاطفه در مورد نوع نگاه و ذهنیتمون نسبت ب کودک صحبت میکردیم.

بیشتر احساس گناهی ک مادرها دارن با این چارچوب فکری حل میشه چون معمولا خودشون رو بخاطر چیزهایی مقصر میدونند ک اصلا دست خودشون نبوده.مثلا همی چند روز پیش در مورد این صحبت میکردیم ک اضطراب مادر روی بچه اثر میذاره یا نه؟قطعا همه مادرها میگن بله ولی نه گاها...اضطراب ناشی از اینکه نکنه استرس من روی بچه اثر منفس بذاره به خودی خود بدتره.مثال خوبی هم براش زدیم.اینکه من فردا کنکور دارم و برام مهمون میاد شب خونم میمونه.من پر از اضطرابم برای امتحان فردا اما عایا این اضطراب من روی مهمانم اثر میذاره و اون رو مضطرب میکنه؟ خیر!

به تاریخ هشتم خرداد۱۴۰۳





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید