چند روزه که نرفتم مهدکودک و برام عجیبه که اینقدر دلتنگ بچه ها شدم.اما این مدت ذهنم درگیر یه مسئله بود.در واقع خیلی وقته این ماجرا ذهنم رو درگیر کرده.پدر مادر بودن واقعا کار سختیه.حقیقتا فکر نمیکنم پدر مادری توی این دنیا باشن که بگن پدر و مادری کردن آسونه. اما حقیقت ماجرا اینه که فرزند بودن هم به اندازه والد بودن سخته! اما دوست دارم از یه تجربه شخصی بنویسم.جدای از اینکه فرزند بودن چقدر سخته،رابطه والد فرزندی هست که دردسر داره.عدم وجود یه روند باثبات و شسته رفته و از قبل تعیین شده تربیتی هم والد بودن رو خیلی سخت میکنه و هم فرزند بودن رو!
من به عنوان یه فرد 22 ساله که همیشه معتقد بودن پدر و مادر به شدت با درک و مهربونی داره،در بزرگسالی به گره های زیادی خوردم و خشم ها و ترس ها و خلا های زیادی رو پیدا کردن که علتش پدر مادرم بودند.
فرزند بودن سخته چون من همزمان که اقرار می کردم چقدر پدر مادرم رو دوست دارم و چقدر این آدما برای من از خود گذشتگی کردن و چقدر فوق العاده بودن،همزمان نسبت به یکسری اتفاقات و رفتارهاشون خشم رو تجربه میکردم و سرگردون بودم بین همه احساساتی که داشتم.تجربه همزمان احساسات متناقض یه امر خیلی طبیعی و متداوله که ما نسبت به عزیزانمون و بهتره بگم فقط عزیزانمون تجربه می کنیم.
مشکلاتی که والدینم سببش بودن نسبت به خوبی هاشون خیلی ناچیز بود اما همون ناچیز برای من خیلی بزرگ جلوه میکرد چون اونا واقعا پدر مادر خوبی بودند و احتمالا من پس ذهنم اصلا انتظار همین ناچیز رو هم نداشتم...
در هر صورت زمانی تونستم اونها رو درک کنم و ببخشمشون که اونها رو نه به عنوان والدینم بلکه به عنوان دوتا آدم دیدم. و مهم تر از این مسئله،چی بهم کمک کرد که بتونم اونها رو به عنوان دوتا فرد، مجزا از رابطه ایی که با من دارن، درک کنم؟ اینکه اونها هم میتونستند گاهی من رو یه ادم مجزا به دور از روابط خونی ببینند. یا مهم تر از اون شاهراهی که من رو به این درک رسوند این بود که نوع تربیت اونها در مورد من باثبات و یکپارچه بود.
اولین جلسه ایی که توی مهدکودک برگزار شد والدین بدون بچه هاشون شرکت داشتند.از اونها خواسته شد که بگن چه انتظاری از این مهدکودک دارن؟ حرف و گفت های متفاوتی شد. از کشف استعداد شروع شد تا تخلیه انرژی ادامه پیدا کرد،اعتماد به نفس و جراتمندی بیان شد و با اضطراب جدایی و ترس و اینها به پایان رسید.
والدین چند دسته می شدند. اولین دسته اونهایی بودند که احتمالا چندتا کلیدواژه تربیتی متداول توی ذهنشون داشتند و نگرانی هاشون حول محور اون می چرخید: استعدادیابی! این خیلی طبیعیه که چنین چیزی دغدغه والدین باشه.توی دنیای امروز و با سرخوردگی هایی ک خود والدین تجربه کردند خیلی عادیه که بخوان از کودکشون محافظت کنند و تلاش کنند از همون اول اون رو در راه درستی قرار بدن تا بعدها مثل خودشون سرگردونی رو تجربه نکنه و ناکام نشه...
مامان سید جرات مندی رو بیان کرد و در ادامه گفت که نمیخوام رفتار و تفکر قالبی داشته باشه.من و پدرش ترس هایی در زندگی داشتیم که دوست ندارم اون داشته باشه.
و این گفته ها باعث می شد من به خودم فکر کنم. به پدر مادری که همیشه استقلال زیادی به من میدادن،رها نبودم ولی استقلال داشتم.روزها گذشت تا رسید به نوجوانی و به جوانی،به این روزهای من... مکالمه رایج این روزها با والدینم رو به خاطر میارم که وقتی در مورد موضوعی نگرانن و بهم اعتراض می کنند در جوابشون میگم:میخواستید از اول اینهمه بهم استقلال ندید حالا که دادید دیگه الان نمیتونید من رو حدود کنید!
نه من حق دارم نه اونها.هم من حق دارم هم اونها... و مسئله اینجاست...
منی که در کودکی رها بودم نمیتونم الان و در بزرگسالی یهو دربند بشم.چون سبک تربیتی که داشتم این بوده که استقلال من رو به رسمیت بشناسن و سوال مهمی که اینجا مطرح میشه این بوده که آیا پدرمادر من میدونستن وقتی به بچشون ویژگی به نام استقلال رو میدن چه تبعات و چه سختی هایی خواهد داشت؟ بعدا این بچه چه مطالبات و چه درخواست هایی داره؟ بله.پدر مادر من میدونستن و چیزی که باعث میشد و همچنان میشه که استقلال من به سرکشی مبدل نشه و من درک متقابل از نگرانی های پدر مادرم داشته باشم و بتونم این موضوع رو مدیریت کنم همین امر بوده که اونها نسبت به نوع تربیتی که داشتن بینش داشتند.چیزی که من خیلی محدود در مادرهای مهدکودک دیدم.
از نظر مادرها اعتماد به نفس داشتن و مستقل بودن و جراتمند بودن یا مثلا از لحاظ رفتاری،ریسک پذیر بودن و انجام دادن کارها توسط خود بچه خیلی مورد تاییده.کودکی که اینطوری باشه از نظرشون خیلی باهوش و توانمنده.غیر از اینم نیست اما همه چیز از دور قشنگه. مسئله مهمی اینجا وجود داره.
وقتی مادر ظرفیت مستقل بودن یا... رو در کودک ایجاد میکنه،خودش چقدر ظرفیت و انعطاف داره که کودکش این ویژگی رو دارا باشه؟چقدر میتونه تبعات این ویژگی رو مدیریت کنه و سرکوب نکنه؟
اغلب مادرها تلاش می کنند خلاهایی که درون خودشون وجود داره رو درون کودکشون از بین ببرند ولی زمانی که کودک رفتارهایی مطابق اون ویژگی انجام میده دیگه نمیتونن مدیریتش کنن(چون از همون اول تغییری که لازم بوده در خودشون ایجاد بشه رو انتقال دادن به بچه و خودشون هنوز همون ادم قبلی اند!) و چیزی که اینجا رخ میده بامزه ست!میشه تعارض و میشه دعوا و میشه تنش.یعنی خود مادر و پدر تنش سازی کردند:)
و علت چیه؟ یکپارچه نبودن سبک تربیتی....
چیزی که من به شدت لازم میدونم سبک یکپارچه تربیت در والدین هستش. ما قرار نیست تربیت کردن رو به والدین اموزش بدیم(ذاتا بلدن و اتفاقا قراره که به شدت بهشون تاکید کنیم که به خودتون و حس هاتون تکیه کنید) بلکه قراره بهشون آگاهی بدیم! همون چیزی که وی همیشه میگه.درست همون روندی که با کودک اجرا میکنیم.
بهشون بگیم این ویژگی که تو مدنظرته فلان مزایا و فلان معایب رو داره. بهش کمک کنیم پیدا کنه که چرا دوست داره کودکش چنین ویژگی داشته باشه؟ وقتی وی از مادرها سوال میپرسید که انتظارشون از مهدکودک چیه؟ عمیقا جای یک سوال خالی بود که ازشون بپرسه چرا؟!
شخصا تجربه کردم پدر و مادر هر کاری هم برای بچشون انجام بدن تهش یه چیزی میمونه که بچه بخاطرش ازشون طلبکار باشه! (که معمولا بخاطر سن و هیجانات اون دوره ست) اما لینکی که میتونه والدین و فرزند رو به هم متصل کنه ثبات و پیش بینی پذیری والدین در رابطه با نوجوتن یا جوانشون هست.
16 اردیبهشت403