زندگی امروز تمیزتر، مرتبتر و سادهتر از همیشه شده است اما شاید سردتر هم شده.
خانهها، لباسها، تبلیغات و حتی شبکههای اجتماعی، همه در پالتهای خنثی غرق شدهاند؛ سفید، خاکستری، بژ، مشکی.
سادگی آرامش میآورد، اما وقتی همهچیز ساده شود، دیگر چیزی برای لمسکردن باقی میماند؟
زبان خاموش رنگها
رنگها زمانی زبان احساس بودند؛ قرمز از شور میگفت، آبی از آرامش، زرد از زندگی.
اما حالا این زبان خاموش شده. در مینیمالیسم مدرن، حذف رنگ برای نظم و زیبایی انجام میشود، ولی در این میان، بخشی از روح هنری انسان هم حذف میگردد.
ما در میان دیوارهای سفید و لباسهای خاکستری، کمکم حس خود را از «هیجان» از دست میدهیم.
مینیمالیسم یا بیحسی؟
مینیمالیسم قرار بود راهی برای رهایی از شلوغی باشد، اما گاهی به بیحسی میرسد.
جهانی که همهچیزش «یکدست و تمیز» است، دیگر تعجب، شوق، تضاد یا کشف ندارد.
رنگ و جزئیات همان چیزهایی بودند که زندگی را واقعی میکردند مثل تفاوت میان صدای باران و سکوت اتاق بسته.
از دسترفتن شور زندگی
بهنظرم از همان روزی که رنگها آرامآرام از زندگی ما رفتند، شور و شوق هم با آنها خداحافظی کرد.
دیگر از آن دیوارهای زرد پرنور، آن رومیزیهای گلدار، آن لباسهای قرمز تند و آبی درخشان خبری نیست.
همهچیز در هالهای از خاکستری، بژ یا سفید حل شده؛ تمیز، مرتب، اما بیروح. مینیمالیسم روزی قرار بود ما را از شلوغی نجات دهد، اما حالا خودش تبدیل شده به سکوتی یکنواخت که در آن هیچ چیز فریاد نمیزند، هیچ چیز متفاوت نیست.
دنیای ما پر از تصویر شده، اما انگار همه از یک قالب بیرون آمدهاند.
خانهها شبیه هماند، لوگوها شبیه هماند، حتی آدمها در لباسهایی با رنگهای تکراری و فرمهای ساده، یکی پس از دیگری شبیه هم میشوند. انگار از ترسِ اشتباه، از ترس قضاوت یا از ترس دیدهنشدن، رنگ را حذف کردهایم.
و با رفتن رنگها، بخشی از روحمان هم خاموش شده است.
جمعبندی
شاید وقت آن رسیده دوباره به رنگها فرصت دهیم حرف بزنند.
جهان نیاز دارد از خاکستری بیرون بیاید، چون زیبایی همیشه در تعادل میان نظم و احساس است.
سادگی زیباست، اما تنها زمانی که هنوز روحی در آن جریان دارد.