الان هم که درحال نوشتن این یادداشت هستم، از اینکه کاری به غیر از درس خواندن انجام میدهم، عذاب وجدان دارم. نمیدانم چرا ولی در آغاز بهار جوانی نباید چنین پژمرده میشدم. من در این سال لعنتی با خودم جنگیدم. از علایقم دست کشیدم.
اتاق من درهای زیادی داشت. دری داشتم که هرگاه آن را باز میکردم، خودم را قدم زنان در کوچه های پاریس میدیدم. شرطش آن بود که به زبان آنها سخن بگویم و بنویسم. درِ دیگری بود که هنگامی که آن را میگشودم سر از بهشتی آهنگین در میآوردم که سردرش نوشته بودند «موسیقی». من همه این درها را بستم.
مجبور شدم تا دری دیگر بسازم و از آن ماجراجوییها دست بکشم. من درِ سیاه رنگی ساختم و آن را گشودم. محیطی تاریکِ تاریک. جایی که به مانند گورستانی سرد بود. من، همسالانم را در آنجا دیدم. ما ترسیده بودیم. هر چقدر پیش میرفتیم آدم های عجیبی را میدیدیم. آدم هایی که از ترساندن ما لذت میبردند.
در آن محیط سیاه آدم هایی بودند که به قول خودشان میخواستند به ما کمک کنند. آن ها میگفتند ما به شما کمک میکنیم تا این مسیر را راحت تر پشت سر بگذارید. آنها به ما کتاب هایی دادند. اما کتاب ها سیاه بودند. چه از بیرون و چه از درون. میگفتند شرط خروج از این گورستان خواندن این کتابها است. اما هیچ نوری آنجا نبود تا ما کتاب ها را بخوانیم. اگر هم نوری بود از درونمان بود، اما باز هم نمیتوانستیم آن کتابها را بخوانیم. چراکه آنها سیاه بودند.
در آن تاریکی صدای تیراندازی میآمد. اما نه خونی ریخته میشد و نه کسی کشته میشد! ولی قبر ها پر میشدند. من به سنگ های گورستان نگریستم تا ببینم چه کسانی از بینمان رفتند. آنها انسان نبودند ولی کم از انسان نداشتند. بر روی یکی از سنگ قبرها نوشته بود «احساسات و عواطف». آن دو، دوستانی صمیمی بودند که گویی برادر یکدیگر بودند. روی سنگ دیگری نوشته بود «شور و نشاط». او هم از بین ما رفته بود. آن یکی «استعداد» بود. از این سنگ ها زیاد بود.
هر چه جلوتر میرفتیم، انسان های ترسناک تری را میدیدیم. آن ها در عین حالی که ثروتمند بودند اما وحشتناک بودند. صحنه های عجیبی را دیدم. کسانی که گریه میکردند، اشکشان تبدیل به سکه میشد. هر چقدر ما بیشتر میترسیدیم و مضطرب میشدیم، آنها ثروتمند تر و وحشتناک تر میشدند.
بالاخره به انتهای مسیر رسیدیم. جایی که نوشته بود «کنکور». من فکر میکردم شاید جملهای قبل از آن باشد. آخر فعل تنها که معنی نمیدهد! اما نه. آن فقط کنکور خالی بود. با خودم گفتم، بگذار کاملش کنم. قلمی برداشتم و قبلش نوشتم:
ذوقت را کنکور...