امروز میخواهم درباره بیماری لاعلاجی سخن گویم که اتفاقا مرهم زخم های ذهنی مغشوش است یعنی امید.
امید همیشه راهی برای ادامه دادن و مبارزه بوده امید به آینده ای که هیچ چیز از آن نمیدانی و فقط به تصوراتت راجب آن چنان دل میبندی که افسار طبیعت نیز نمیتواند تو را از آن جدا کند , گاهی آنقدر زندگی دردناک و بیم ناک میشود که اگر قبلا به تو درباره اش میگفتند چشمانت را تنگ میکردی و با لبخندی گشاده میگفتی ( نه بابا اگه اینطور بشه که من سکته میکنم ) اما جالب است همان میشود بدتر هم میشود اما تو هنوز می ایستی .
حکایت عجیبی است دو روز هستی , امروز پادکستی میشنیدم درباره ی کسی که پدر , مادر و خواهر خود را طی دو سال بر اثر سرطان از دست داده بود و اما باز هم میخندید و به حیاتش ادامه میداد انگار که این امید آدمی را به تار و پاد زندگی گره میزند و گریختن از آن مرگ خودخواسته را به ارمغان می آورد
اساسا همین هم درست است وگرنه درد و رنج عمر آنقدری هست که آدمی را از نای بیاندازد اما امید همان جنگجوی اسپ سپیدی ست که با تیر و کمان و گرز و نیزه به جان درد های آدمی می افتد و یک به یک آنها را از پای میندازد و اما گاهی هم چندی از آن دشمنان ناجوانمرد گرزی به زیر پای این جنگجوی میکشند و از پا درش می آورند و چونان پتکی به ذهن ضربه میزند و حاصلش مدتی غبار غم بر جان آدم است طوری میشوی که دیگر رمق حرف زدن حتی با عزیزانت را نداری چونان بیماری هذیان کنان با پتویی از جنس غصه بر دوشت دور اتاق ذهنت میگردی و در انتضار کور سوی نوری هق هق کنان میسوزی , همین است راز آدمی به قول اندی , در فیلم رستگاری در شاووشنگ : میدونی امید چیز خوبیه , شاید بهترین چیزه و چیزای خوب هیچوقت از بین نمیرن .
نویسنده : تهمتن