بسم رب چشمانش
اینبار یاقوت هایش کشیده شده بودند. از کِی اینطور کشیده باقی مانده بودند؟ شاید از آن سلام اولش. با این فکر یاقوت ها کشیده تر و مروارید های بوسیدنی اش نمایان تر شد. از خیابان گذشت و وارد ماشین شد. در طول راه با آهنگ داد زد:
نبینم توی چشمات اشکه
بزار پاک کنم غم روی پلکاتو
بگو برمیگردی واقعا تش
که منو هیچکی نمیفهمه الا تو
رسیده بود. ماشین او هم آنجا بود. خاطرهی آن ماشین و سفر هایی که دیده بودند. او و ماشینش خاطرات خوبی ساخته بودند و امان از خاطرات خوب. وارد کافه شد. لبخند.
آنجا بود. چه باید میکرد جز لبخند؟ چه میتوانست بکند جز لبخند؟ ای کاش انقدر پرستیدنی نبود. از همان فاصلهی دور هم میتوانست در چال گونه اش غرق شود، چشمانش را بپرستد و در آن موج سواری کند و یاقوت هایش را ببوسد.
فاصله را طی کرد. یک آغوش و دو قلبی که کنار یکدیگر ساکت شدند و دستانی که حلقهی یکدیگر شدند. ای کاش زمان می ایستاد.
+تولدت مبارک عزیز کرده.
نشستند. حتی نشستنش هم پرسیدنیست.
-ممنونم ضربان قلبم
زمانش بود. زمان بوسیدنش؟ شاید هم زمان پرواز کردنش. گارسون کیک را اورد و شمع کوچکی که کوچک بود اما بزرگی را در خود جای داده بود. کیکی که برای دو نفر بود ولی آن دو نفر کم کسانی نبودند. تولدش بود. یکسال گذشته بود. یکسال توانستند. همین کافی نبود؟ نه تا وقتی زمان بگذرد. بگذار بگذرد تا ثابت شود ما زمان رو هم تکذیب میکنیم عزیز کرده.
ستایش
تولدت مبارک
۱۸۰۲۰۲