دادگاه پر بود از سر و پا. بعضی به قصد سرگرمی و بعضی از روی کنجکاوی پا در آن مکان "کذایی" گذاشته بودند. مکانی که معلوم نبود سر چند نفر را بر باد و اشک بر گونهی چند خانواده گذاشته بود اما عجیب بوی درد میداد. بوی مرگ و بوی زندگی.
شاکی؟ تمام دنیا. قاضی؟ دنیا و خدایش. وکیل؟ مگر کسی حاضر است دفاع کند از یک سر و دو گوش. وقتی هم که وکیلی نباشد حکم معلوم است. حکم؟ زندگی.
مجازات زندگی بود و چه زجری بدتر از زندگی؟ زندگی در دنیایی که آدم هایش فقط یک سر و دو گوش و دو پا یک زبان دارند. گوش هایشان بِلا استفاده مانده و چشم هایشان در برابر زجر دیگران بسته است. سر هایشان فقط رو به پایین و اطاعتگوی خاص و عام است. اما زبانشان امان از زبانشان که باز نمیشود، مگر برای شکستن دل و قلبی.
گویی قاضی هم میدانست که حکم زندگی در این دنیا فرقی با حکم اعدام ندارد چه بسا که دردآور تر است اما چه کنیم که همهی ما مجبور به زندگیم. محکوم یا مجبور چه فرقی دارد وقتی هیچ وکیلی نیست تا دفاع کند و از زبانش برای غیر از شکستن دلی استفاده کند.
-نگار
۱۶۱۲۰۱