چند وقتی بود که نوشتههای چالش کتابخونی رو میخوندم و از روی اونا کتابِ بعدیمو انتخاب میکردم اما هیچ وقت جرئت دست به قلم شدن نداشتم ولی بالاخره اینبار عزمم رو جزم کردم برای نوشتن. نوشتن درباره کتابی که لقب خاصترین کتاب کتابخانهام را به خود اختصاص داده. کتابخانهی نیمه شب.
اون اولا که کتاب اومده بود و ترجمه شد خیلی سر و صدا کرد و یه عزیزی به من گفت وقتی خوندمش یادت افتادم. اون عزیز انقدر عزیز بود که منو ترغیب کرد برم دنبالش و شروعش کردم. با خوندن اولین جملهی کتاب فهمیدم چرا یاد من افتاد:
نورا سید نوزده ساله پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، در گرمای کتابخانهی کوچک مدرسهای هیزلدین در شهر بدفورد پشت میز کوتاهی نشسته بود و خیره به صفحهی شطرنج نگاه میکرد.
زمانی که شروع به خوندن کردم مصادف بود با زمانی که هر شب قرص های خواب منو میخوابوند و قرص های ضد افسردگی تنها دلایل زنده موندنم بودند. در نا امیدی مطلق بودم و از دار دنیا یک چیز میخواستم، مرگ. خودکشی، همان انتخاب نورا، دقیقا خواسته ی قلبی من بود. علاوه بر این در فصل سوم کتاب "مردی پشت در" گربه ی نورا میمیرد و نویسنده احساسات نورا را اینگونه توصیف میکند:
میدانست که باید برای گربه ی عزیزش احساس دلسوزی و غم بکند و وقعا هم چنین احساسی داشت اما باید حقیقتی را هم اعتراف میکرد. در حالی که به چهرهی آرام و بیحرکت ولتر نگاه میکرد و بیدردیاش را میدید، احساسی اجتنابناپذیر در عمق دلش شکل گرفت. حسادت.
و این پاراگراف همان احساس من زمانی بود که آشنایی دور را درون قبر قرار دادند و من به او و صورت بی رنگ و سردش نگریستم و آرزو کردم مرگ را. این احساسات باعث شد کتابخانهی نمیه شب همانی باشد که باید. این داستان زندگیام را نجات نداد اما بهم گفت که خودکشی هم قرار نیست چیزی را درست کند.
قبل از پرداختن به ایدهی کتاب میخوام درباره شروع صحبت کنم. شروع کتاب همانطور که اشاره کردم محشر و مجذوب کننده بود اما بعد از آن بید به شروع هر فصل پیش از مرگ او اشاره کرد. نورا هفت ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد... و شمارش معکوس ساعت ها آغازی محشر برای هر فصل ارمغان آورده و همچنین نباید نام فصل ها رو فراموش کرد. زندگی یعنی سختی کشیدن، تمام زندی ها هماکنون آغاز میشوند،تنها راه یاد گرفتن، زنگی کردن است، زندگی کردن آنطور که باید. البته اینها تنها نمونههایی هستند که من دوست داشتم ولی هم گواه از این هستند که نویسنده در انتخا آنها بسیار دقت کرده است.
ایدهی کلی کتاب دنیایی است که پس از مرگ از نظر نویسنده هر انسانی تجربه میکند. مت هیگ خودش اینگونه داستان را توضیح میدهد:
بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست، و توی اون کتابخونه، قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو از بین ببری، کار متفاوتی انجام بدی، چه اتفاقی میفتاد.
اگر بخواهم ایدهی کلی داستان را توضیح دهم دنیایی است که انسان پس از مرگ در آن پا میگذارد در آن بیرون مرگ منتظر اوست و در پشت سرش زندگی. جایی که نه مرده است و نه زنده. جایی بین مرگ و زندگی. البته این حیات میانی و این دنیا لزوما کتابخانه نیست در کتاب با هوگو که او هم گیرکرده در زندگی میانی است آشنا میشویم که در یکی از زندگی های انتخابی با نورا هم صحبت میشودو درباره این دنیا به او توضیح میدهد. او نام کسانی مثل خودش و نورا را لغزنده میگذارد و میگوید با لغزنده های زیادی ملاقات کرده و این دنیا برای هرکسی چیزی بوده اهمیت احساسی بسیاری در زندگی واقعی فرد دارد مثل نمایشگاه نقاشی، کازینو، رستوران یا برای خود هوگو ویدیوکلوپ و همیشه در این دنیا فردی هست به عنوان راهنما که برای نورا خانم الم، مسئول کتابخانهی مدرسهاش در دوران کودکی بود و در کل این فرد هم کسی است که توی زمان خاصی از زندگی اون شخص بهش کمک کرده. در آن دنیا به هر کشکلی که باشد بی نهایت انتخاب وجود دارد. بگذارید از دنیای نورا پیش بریم. چندین قفسه که تا سقف سر به فلک کشیده اند و در هر قفسه تعداد زیادی کتاب وجود دارد. کتابها با اشارهی خانم الم روی قفسهها حرکت میکنند و میایستند. اولین کتابی که نورا باز کرده میکند، کتاب حسرتهایش است. از بزرگترین مثل ازدواج تا کوچکترین مثل "پشیمونم که امروز ورزش نکردم". حسرتها هرکدام انتخابی هستند که میتوانند زندگی را تغییر دهند و حالا نورا میتواند آنها را انتخاب کند و تصمیمش را عوض کند و درآن زندگی کند. بینهایت انتخاب، بینهایت زندگی. او ازدواج با نامزد سابقش که ازدواجش با او را بهم زده بود ازدواج میکند و در آن زندگی، زندگی میکند اما متوجه میشود این زندگی آن چیزی نیست که او میخواست. دَن آن کسی نیست که او بتواند نام همسر را رویش بگذارد. در علاقه کودکیاش، یخچال شناس شدن، زندگی میکند و این همان زندگیی است که هوگو را در آن ملاقات میکند. در زندگی دیگری با هوگو زندگی میکند و این آن زندگیی است که میخواهد آنجا بماند اما به دلیلی که پایان داستان است و نمیخواهم آن را لو بدم، آن را هم ترک میکند. من دوبار کتاب رو خوندم یک بار برای خوندن و لذت بردن از داستان و یک بار برای نقد و بررسی داستان و هربار به این نتیجه رسیدم ایدهی خیلی خوبی بود و قلم نویسنده به خوبی آن را بیان کرده و به عقیدهی بسیاری شاهکار است و هنوز که تقریبا سه سال از اولین چاپش میگذرد، فوش بسیار خوبی دارد.
نکتهی دیگهای که میخوام بهش اشاره کنم نامهی خودکشی نوراست. اینجا مینویسمش و حرفی دربارش ندارم فقط قلم نویسنده قلم سادهای نیست و نباید راحت از اون گذشت.
عزیزی که این نامه را میبینی،
من موقعیت ههای زیادی برای ساختن زندگیام داشتم و تکتکشان را از دست دادم. با بیاحتیاطی و بدشانسی خودم، دنیا روی خوشش را از من گرفت. بنابراین کاملا منطقی به نظر میرسد که من هم دیگر باید رویم را از دنیا بگیرم.
اگر احساس میکردم ماندنم ممکن است، میماند، اما چنین حسی ندارم. بنابراین نمیتوانم بمانم. با ماندنم زندگی را برای دیگران بد میکنم. چیزی برای ارائه ندارم. متاسفم. با همدیگر مهربان باشید.
خدانگهدار. نورا.
واقعیت این است که بر خلاف تصور بسیاری از آدمها نامههای خودکشی همین قدر کوتاه ولی پرمعنا هستند و این نامه یکی از دلایلی است که باعث میشود من جلوی کسانی که میگویند نویسنده خوب نبوده است بایستم.
یکی از نکاتی که لبخند بر لبم آرود این بود که پاراگرفی در این کتاب بود که حس دژاوو به من داد چون چند روز قبل با دوستم درباره این موضوع صحبت کرده بودیم و اینجا مینویسمش تا به یادگار بمونه:
نورا در روابط انسانی سه نوع سکوت میشناخت. یکی سکوت که از بی اعتنایی و در عین حال پرخاش نشئت میگیرد، یکی سکوتی که میگوید ما دیگر حرفی برای گفتن نداریم و دیگری سکوتی که ظاهرا ادواردو و نورا بین خودشان ساخته بودند و سکوتی که از سر بینیازی به صحبت ایجاد میشد. سکوتِ پیش هم بودن. درست همانطور که آدم میتوانست در تنهایی ساکت بماند و مشکلی نداشته باشد.
دربارهی پایان داستان همانطور که گفتم نمیخواهم اشاره کنم. منتقدین خاص خودش را داشت اما به نظر من پایان درستی بود البته شاید از راه منطقی به آن نرسید.
و در آخر ممنون که این نوشته رو خوندید. این کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم شاید شما رو هم به بخش جدیدی از زندگی برد و از خوندنش لذت بردید، برای من که اینطور بود. از لحاظ ساختارهای نوشتن کاملا درست و به جا نوشه شده بود و به زیبایی بیان شده بود و البته ترجمهی آقای نورانی زاده رو از نشر کولهپشتی پیشنهاد میکنم و امیدوارم کتاب به دلتون بشینه.
هرگز همراهی ندیدم که به اندازهی تنهایی بتواند با انسان همراه شود.