
چند روز از روزهای فصل زندگی ۲۶ سالگی میگذشت. احساس میکردم توی یه چاه خاکستری گیر کردم و هر چی روزها میگذرند طبق عادت در انتظار رسیدن رودی بودم که بعد از سی روز یکی یکی وارد این چاه بشن ،منم به ناچار پایین تر برم و اون چاه عمرم بود...
احساس میکردم زندگی میتونست باهام لطیف تر برخورد کنه بخشی از زمخت و تلخ شدنم رو مدیون ادمها و اتفاقاتی بودم که هروز توی این رودها مثل یه زباله یا سنگ یا یه گلدون کاکتوس رها میکردن...
فک میکنم اولشو خیلی سنگین شروع کردم 😂
دیگه اونقدام بلد نیستم حرفه ای ببرم جلو .. احساس میکردم زندگی تا زمانی جریان داشت که ما خانواده ۵ نفریمونو داشتیم البته که در واقعیت ۷ نفرو بعد از مدتی شدیم ۳ نفر ، دوتا خواهر و یه داداش که به اجبار زندگی مشترک رو شروع کردن و حتی به اجبار سازگاری رو بردن جلو و داداش کوچیکه که سرباز بود.. یه لحظه صبر کن تا اینجا مشخصه که منم به اجبار سازگاری با این زندگی رو از خونوادم یاد گرفتم دیگه نه؟نه اشتباه نکنید زبونم لال زبونم لال خداروشکر ازدواجی نکردم که به اجبار ادامه دادنشو از پیش ببرم جلو ها در کل گفتم... آره بابا خداروشکر که این دختر کمال گرای منطقی یاد گرفته بود احساساتی عمل نکنه ...بعد از فوت ناگهانی پدرم و فکر کردن ساعتها به لحظاتی که کنارش بودم و داشتم ریزش استوار ترین کوه زندگیم رو میدیدم و امید به اینکه هر لحظه منتظر اون جمله بودم که به مو میرسه ولی پاره نمیشه در حالی که داشتم تجزیه سلول به سلول اون مو رو میدیدم اما چی توی وجودم میگذشت که حتی نتونستم اونجا احساساتمو نشون بدم و بازم داشتم ادای آدمهای قوی رو در میوردم بازم داشتم به آینده و بعدش فک میکردم و نفرین به فکرایی که باعث از دست دادن زمان حال میشه همیشه همینطور بود در مورد آینده فک کردن و از دست دادن زمان حال....
ادامه دارد ...