Tara.ella·۲ ماه پیشزمستان...بهار، با ان دامن خال خالی و لباس گل گلی اش، میان مردم خود نمایی میکرد. خبر امدنش، خیلی زود میان مردم پخش شد. انقدر سریع، که چندی نگذشت که ه…
Tara.ella·۷ ماه پیشپاراگراف اخرکنارم نشستی و داستانی برایت تعریف کردم. از روی دفترم می خواندم و تو، با چشم هایی مشتاق، نگاهم می کردی. ایا داشتی گوش می دادی؟ یا فقط جلد قد…
Tara.ella·۷ ماه پیشمکالمه ی دو دیوانه. شاید هم یک دیوانه؟+به نظرت اون ادمی که الان دارم از پنجره میبینم خیابون راه میره، چند قدم دیگه بره پاهاش میشکنه؟-احتمالا اگه بخوای با چشمات زل بزنی بهش به د…
Tara.ellaدرنامـهای به تو که نمیخوانی·۷ ماه پیشنامه های سوختهبوی تنهایی مانند سوختن شمعی بود که روی میز ات میچکید و کسی نبود که ان را خاموش کند تا نامه هایت را نسوزانند.
Tara.ella·۸ ماه پیشمرگ...همیشه از مرگ می ترسیدم. همیشه بزرگ ترین ترس هایم چیزایی بودند که روزی نزدیک بوده مرا به کشتن بدهند. غرق شدن، رعد و برق، ارتفاع...
Tara.ella·۱ سال پیشخانه..چندین سالی میشد هیچکس نام زمین را خانه نگذاشته بود و کسی نام انسان ها را خانواده.
Tara.ella·۱ سال پیشمرگمرگ پایان داستان است . برای بعضی ها، بعد از نقطه سر خط،تمام میشود. اما برای بعضی ها، بعد از ویرگولی است که منتظر جمله ی بعد اند