
بهار، با ان دامن خال خالی و لباس گل گلی اش، میان مردم خود نمایی میکرد.
خبر امدنش، خیلی زود میان مردم پخش شد.
انقدر سریع، که چندی نگذشت که همه زمستان رو به خاطرات شان بسپارند
و اما زمستان... برای او دردناک بود که همه، چقدر سریع، او را از خیالشان پاک کردند. چقدر سریع بخاری هایشان را خاموش کردند، و صندوق های خالی اشان، چقدر سریع برای سفر بهاره، پر شد
به این فکر میکرد که مگر، ان بهار از خود راضی، چه دارد که همه، امدنش را جشن میگیرند و به خاطرش خوشی میکنند؟
مگر او، چه چیزی برای ان انسان های نمک نشناس، کم گذاشته بود که بهار، بهشان داده بود؟
مدام، همه شان راجب این حرف میزدند که چقدر زمستان سال قبل، سخت و طولانی بود.
حرف هایشان خنجری بودند در قلب زمستان. یعنی انقدر چهره ی تلخ زمستان ترسناک بود؟
انها برای خوش امد گویی به بهار، جشن میگرفتند، ولی هیچوقت، کسی برای خداحافظی از او، نیامده بود
اصلا زمستان، از ان دامن خال خالی و لباس گلگلی بهار بدش میامد. مگر مشکل لباس های بافتنی و دستکش چه بود؟!
بعدشم، ادما میتونستند با او هم برقصند، حالا شاید مجبور میشدند به جای کفش پاشنه، چکمه بپوشند و روی خاک نم دار برقصند. مشکلش چیست؟
زمستان، هر جا مینشست، اشعار ادما رو راجب بهار مینشنید . که چطور میگفتند، زمین موقع زمستان میمیرد و چطور در بهار زنده میشود.
اخه حتی ریختن برگای درختان و خشک شدن گیاهان هم تقصیر او نبود! ان برگ های خشکیده و زرد، خراب کاری پاییز بود، پس چرا به زمستان میگفتند، فصل مرگ طبیعت؟
یا چرا هیچکس نمیگفت چقدر خواب بغل بخاری ، توی روز هایی برفی کیف میدهد؟
بعدشم، ان بهار، مگه چه داشت جز یک سبد گل سرخ. با ان لبخند احمقانه که حتی تکلیفش با خودش هم معلوم نبود. حداقل زمستان، میدانست همیشه باید سرد باشد و تابستان، با وجود تمام تصمیمات احمقانه و بچه گانه اش، حداقل همیشه گرم و خشک بود
بهار، انقدر تو خیالاتش بود که نسبت به حس و حالش ، دست میبرد تو اب و هوا . یک روزایی باد خنک و ملایم میفرستاد و همون روز، ابر های خیس بارانی را روانه ی بازار میکرد.
انگار ما ابر هایمان را از سر راه اورده ایم
حالا خوبه میگویند هوای بهار دزده ها! والا الکی هم نمیگن.
زمستان هیچوقت از سبد گل های سرخ بهار خوشش نمیامد
مگه خورجینی پر از انار چه مشکلی داشت؟ تازه مثل ان گل ها سرخ بود و علاوه بر اون خوشمزه هم بود
زمستان، تمام عمرش، از دیدن بهار بیزار بود. پیش هر کسی که مینشست، دامن خال خالی و پیرهن گل گلی بهار را مسخره میکرد و به احمقانه بودن تصمیماتش موقع دست کاری اب و هوا میخندید، و اخ که چقدر از قیافه ی ان سبد گل سرخ، حالش به هم میخورد.
با تمام اینا، تنها خودش بود که میدانست، ته قلبش، چقدر میخواست ان دامن خال خالی را بپوشد و ان پیرهن گل گلی را تنش کند و ان سبد گل های سرخ را دستش بگیرد و با لباس های نو دوخته شده، به سمت دوربین لبخند بزند
اخ که چقدر دلش میخواست، کسی برای خداحافظی با او بیاید :)