Tara.ella
Tara.ella
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سرما

دستت را توی اب رودخانه بردی.

اب رودخانه سرد بود.

به سردی نیمکت ها در پارکی که عادت داشتی بعد از کار، در ان قدم بزنی. به سردی دست هایت در روز های بارانی و سرمای گردنبند فلزی ات که خیلی وقت ها وجودش دور گردنت را فراموش میکردی.

از چیز های سرد خوشت نمی امد.

هیچوقت برای خوردن قهوه ات، روی ان نیمکت ها نمینشستی و در روز های بارانی ، دست هایت را در جیب هایت نگه می داشتی و خدا میداند چند بار به این فکر کردی که به جای گردنبند فلزی ات، یکی چوبی اش را بخری.

از چیز های سرد بدت میاد امد.

اما "به دلیلی"، هر روز بعد ان کار در ان پارک قدم میزدی و "به دلیلی" در روز های بارانی، بیرون میرفتی و به دلیلی، چندین سال بود که ان گردنبند را عوض نکردی.

شاید هیچوقت نخواستی به روی خودت بیاری، ولی همیشه به دلیلی از سرما بدت می امد. چون ان سرما، تو را یاد تنها چیز های گرمی که در زندگی ات داشتی می انداخت.

نیمکت های سردی که با کنار او، رویشان می نشستی و دست هایی که در روز های بارانی، دست هایت را گرم میکرد و گردنبندی که با همان دست ها به تو هدیه داده شده بود

دستت را توی اب رودخانه تکان میدهی.

اب رودخانه سرد است.

اما "به دلیلی"، از ان سرما بدت نمیاد

شاید چون تنها چیزی است که تو را یاد گرما نمی اندازد

اب ان رودخانه، صرفا فقط "سرد" است.



نیمکت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید