Tara.ella
Tara.ella
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

پاراگراف اخر

کنارم نشستی و داستانی برایت تعریف کردم.
از روی دفترم می خواندم و تو، با چشم هایی مشتاق، نگاهم می کردی. ایا داشتی گوش می دادی؟ یا فقط جلد قدیمی دفترم نظرت را جلب کرده بود؟ هیچوقت نفهمیدم.
داستان را بدون خواندن پاراگراف اخر تمام کردم. چیزی در چشمانت باعث می شد نخواهم پایان داستانم را برایت بخوانم. باعث می شد بخواهم باور کنی پایان قشنگی دارد. چون هر چه بود، من نمی توانستم پایان های شاد بنویسم. ولی تو لازم نبود این را بدانی.
لبخند زدی. لبخندت بعد از سکوتم، به این دلیل بود که داستان را دوست داشتی؟ یا فهمیده بودی جایی میان داستان، صدایم را گم کرده ام.
هیچوقت چیزی راجب داستان هایم نمی گفتی. ولی لبخندت باعث میشد بخواهم داستانی دیگر بنویسم. تا شاید این یکی ارزش کلماتت را داشته باشد.
دفترم را بستم، صدایم را صاف کردم و بحثی جدید را شروع کردم. ساعت ها حرف زدیم.
ولی نه تو نظرت را راجب داستانم گفتی و نه من پاراگراف اخر را برایت خواندم.
بعد از رفتنت، دلیل لبخندت را فهمیدم. با اینکه هیچوقت پاراگراف اخر داستانم را نشنیدی، اما خوب میدانستی داستان ها چطور تمام میشوند..

داستانپایانلبخند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید