مقطع ابتدایی بودم که تو موسسه ای که کلاس زبان می رفتم معلمون اولین جلسه گفت جلسه بعدی که اومدید شغل آینده اتون رو به انگلیسی پیدا کنید و بیارید.
من از معلم زبانمون خیلی خوشم اومد و شاید برای اولین بار دلم خواست به یک معلمی خود واقعی ام رو نشون بدم احساس کردم دختر باهوش و مهربونی است که قطعا هم همینطور بود. از چهره زیبا و جوانش مهربونی می ریخت و حقیقتا رژ قرمزی که همیشه بر لبانش داشت به چهره جوانش پختگی خاصی می داد. جلسه بعدی شد و هر کسی شروع کرد به معرفی خودش به من رسید و گفتم: ورایتر معلممون گفت وات؟ گفتم ورایتر گفت:اوه یس رایتر/نویسنده! کمی خجالت زده شدم و گفتم بله نویسنده!
خجالت من دو حالت داشت یکی از اینکه به انگلیسی اشتباه تلفظ کرده بودم که انگار تو تصورم این اشتباه از یک نویسنده بعید بود و یکی هم به این خاطر که به فارسی ترجمه شد و کلمه نویسنده ناگهان به گوش همه شنیده شد... همه منظورم همون چند تا دختر بچه ای بود که دور و برم نشسته بودن و نصف بیشترشون می خواستن پزشک بشن و یک نفرشونم می خواست ادبیات بخونه... از بین اون چند نفر سر کلاس تنها یکی اشون رو یادمه اونم نه چهره اش رو بلکه کفش تق تقی سفید اش رو که با یه جوراب تور توری پا کرده بود نمی دونم چرا اون رو هنوز یادمه شاید به این خاطر که با نوع پوشش من متفاوت بود:) اون گفت می خوام ماما بشم امیدورام به چیزی که می خواست رسیده باشه:)
خلاصه در اون لحظه احساس کردم یک کلمه ی مقدسی رو بر زبان آوردم که اون موقع برای سن من خیلی زیاد بود. بر این باور بودم که هر کسی به راحتی نویسنده نمی شه مگر با سالها تلاش شبانه و روزی... سالها از اون موقع ها می گذره از زمانی که با اون جثه کوچیکم از عنوان نویسنده بودن روی یک صندلی چوبی از خجالت آب شدم و همه اش با خودم می گفتم چه حرف بزرگی رو از ته اعماق وجودم به بیرون پرتاب کردم! بعد از اون دیگه یادم نمیاد که تو اون دوران ها به کسی گفته باشم که می خوام نویسنده بشم هر چند که از شبانه روز نوشتنم و پشت سر هم دفترهای خالی پر کردنام بر همگان روشن بود که ارتباط عمیقی با نوشتن دارم
گاهی با خود مرور می کردم کلنجار می رفتم که آیا واقعا شغل دیگه ای نمی خواستم؟! و هر دفعه مصمم تر به خودم می گفتم نه نه نه فرزندم کوچکم فقط و فقط همون نویسندگی به چیزی که با تمام وجودت اون رو میخوای چرا شک می آوری؟! به این ایمان قلبی به این کلمه ی مقدس و عظیم باور داشته باش به این چیزی که همیشه پناه تو بوده و نجات دهنده ی تو بوده باور داشته باش ...
همه ی ما یه چیز هایی داشتیم تو وجودمون که همیشه بهش پناه بردیم به اون چیزی که به طور مستمر بهش پناه بردیم ایمان داشته باشیم همون نجات دهنده ی ما است شاید...
نظر شما چیست؟ چه چیزی شما را با تمام وجود همیشه فراخوانده؟