ویرگول
ورودثبت نام
Tara_nevesht
Tara_nevesht
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

زینب مادر 15 ساله ی سیستان و بلوچستانی

شاید گفتن کلمه ی' مادر 'کمی سخت باشد برای زینب، دختر 15 ساله ای که یک کودک 2 ساله به نام گلی، که در اثر سوء تعذیه بیشتر به شش ماهه ها شبیه بود در آغوشش داشت و یک کودک 2 ماهه در شکمش. پدر بزرگش او را در سن 12 سالگی به پسر 18 ساله ی مشهدی شوهر داده بود و همسرش در تمام دوران زندگی اشان زینب و صابره را به زور در سر چهارراه ها و خیابان ها برای گدایی می فرستاده تا خرج زندگی اشان را در آوردند. هنگاهی که صابره را باردار بوده او را به شدت کتکش می زده و حالا صابره را هم که وقتی شبها گریه می کرده گلویش را فشار می داده و بچه را به قصد کشت می زده که با تمامی این تفاصیل احتمال می رفت که شوهرش مشکوک به مصرف مواد مخدر باشد...

اما حالا زینب، دیگر از دست آزار و اذیت های مداوم همسرش عاصی شده بود و پا به فرار گذاشته بود و می خواست که هم خودش و هم فرزندانش به بهزیستی بروند و به آنجا پناه بیاورند...

در تمام مراحل، او اميدوارانه با آن شرایط سختی که داشت با ما هم قدم می شد.سخت بود دیدن زینبی که سالها از ما کوچکتر بود برای بالا و پایین شدن پله های دادگستری و بهزیستی دستش را به نرده ها می گیرد و در خیابان ها مدام از ما عقب می ماند و لنگان لنگان راه می رود که خودش می گفت به خاطر بارداری است و هر جا که پا می گذاشتی و هر بی احترامی ای که به زینب می شد را باید چشم پوشی می کردی و اشک هایت را در دلت فرو می ریختی و از خودت استقامت نشان م یدادی و از حقش دفاع می کردی تا بیش از این احساس نا امیدی نکند و مدام می گفت خاله ای کاش لباس بلوچی ام را در می آوردم و لباس فارسی می پوشیدم تا مردم اینگونه نگاهم نکنند، خاله خوش به حال این آدما که آزادانه زندگی می کندد اما ما چی...درد آور بود! دختری راببینی که در عین حال که خودش هنوز کودک است یک کودک دو ماهه در شکم دارد و یک کودک دوساله ی دیگری هم در آغوشش که گاهی کودکانه در مقابل چشم مردم، مادر و فرزند با یکدیگر دعوا و کتک کاری می کردند گریه می کردند و می خندیدند و شاید تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که برای چند دقیقه ای صابره را از بغل زینب جدا و آرامش کنم و یا تو مسیر برایش بلند بلند شعر بخوانم اما...بیشتر از اینکه صابره ی دوساله از شعر ها لذت ببرد، زینب مادرکوچکش از شنیدن شعرها ذوق زده میشد و مستانه میخندید!

بلاخره کارهای پرونده سازی اش تمام شد و قرار شد که به یکی از بهزیستی های اطراف فرستاده شود و آخرین لحظه ای که سوار بر ماشین بهزیستی بود لبخند شیرینی بر لبانش داشت و دندان های سفیدش در صورت آفتاب سوخته اش می درخشید.به بهزیستی می رفت همان بهشت برینش همان آخرین امید دخترک بی پناه، همان جایی که شاید در رویایش میتوانست سالها سرش را آرام بر بالین بگذارد و به ارزویش که همان درس خواندن بود برسد و یا از دست آزار و اذیت های همسرش و آدمهایی که به قول خودش در سر چهارراه ها به او و کودکش تعرض میکردند در امان بماند. بهزیستی...بهشت!؟!؟ چه استعاره ی بی مناسبتی. بهشت را نخواستیم...، به امید روزی که بهزیستی واقعا بهزیستی باشد...

*زینب نام مستعار کودک می باشد.


خاطره ای از سال 95 در #جمعیت_امام_علی دختر 15 ساله ای که برای نجات جانش به ما پناه آورده بود.


ازدواج کودکخانه ایرانی شهریارداوطلبانکودک آزاری
ترانه تاجیک/نمایش نامه نویس/گرافیست/داوطلب و فعال اجتماعی در حوزه زنان و کودکان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید