قسمت اول
استاد با صدای بلند همان طوری که وسط کلاس از شنیدن نوشته های ما راه می رفت ناگهان بلند گفت نه نه خواهشا خودتون رو سانسور نکید... صدات نیاد پایین... از اول بخون همون چیزی که نوشتی رو بخون یکی از شاگرد ها صداش می لرزه کمی صدایش را بالا می برد و می گوید یه تکه گوشت... مدام ما توی متن ها خودمان را سانسور می کردیم و استاد قاطعانه و مهربانانه می گفت خودتان را سانسور نکنید بدترین کار این است که نویسنده خودش را سانسور کند! با خودم می گویم اخ جان چقدر دلم می خواست توی اون پاراگراف توی فلان داستان بنویسم پدرسگ! از اینکه احساس آزادی بیشتری داشتم خوشحال بودم.
می گم ایول اول اون یکی نمایش نامه ام همان طوری شروع می شود که دلم می خواهد همان خود خود واقعی شخصیت اصلی اینجا باید محکم بگوید تخم حروم... وای باورم نمی شه چقدر این تخم حروم می شینه به کار اصلا اصلش هم همینه اگه اون نگه تخم حرومی پس کی بگه؟! مثلا می خواست بگه عزیزم بچه ناز حرومی تو شکمت و بکش! خب صد سال سیاه نمی گه والا! باید محکم پشت گوشی به دختره بگه: من کیه اون تخم حروم می شم که بخوای تو شکمت نگه داری....
نویسنده باید حواسش باشه که آنچه واقعی است را به نمایش بگذارد وگرنه به نتایج یکنواختی دست پیدا می کنه. آنچه که در درونش ست رو بر کاغذ پیاده کند هیچ وقت نباید خودمان را سانسور کنیم شاید یکی از بهترین درس هایی که در کلاس نویسندگی گرفتم این بود.