ملاقات با ایل دیوینو
-----------------------------------
دست و پاهایم را به دور خود جمع میکنم. کل بدنم را داخل لگن لباسشویی همراه با کولهام که فقط چند کتاب نمایشنامه، یک دفتر و دو سه دست لباس و مسواک در آن بود، جای میدهم. احساس میکنم دوباره دارم متولد میشوم. چشمانم را میبندم. کلید روشن را میزنم و با سرعت شروع به چرخیدن میکنم. باورم نمیشود که بلاخره دوست عزیزم ایل دیوینو توانسته بود بلیط سفر با لباسشویی را برایم تهیه کند و من را به کشور خودش دعوت کند.
در همین فکر بودم که ناگهان لباسشویی متوقف میشود. از داخل شیشه خیابان را میبینم که همه جا خلوت است. در لباسشویی را آهسته باز میکنم درست همان چهارراهی بودم که میکل آنژ (ایل دیوینو) برایم گفته بود. روبرویم یک برج بلند شیرینی فروشی بود و سمت راستم یک بیلبرد بزرگ از پوستر فیلم سینمایی که یک کوسهی پلاستیکی از وسط آن رد شده بود و بزرگ نوشته شده بود 'کوسه ی قاتل'!
پوستر را که میبینم دیگر سر از پا نمیشناسم. به ساعت نگاه میکنم. ساعت ۹ و ۵۹ دقیقهی صبح بود یک دقیقه زودتر رسیده بودم.
کمی از چرخش لباسشویی سرگیجه داشتم روی زمین مینشینم. هر لحظه منتظر بودم یک چیز سفتی به کلهام بخورد. طبق قراری که با هم گذاشته بودیم این نشانهی ورود ایل دیوینوی عزیز بود! اما یک دفعه یه چیز نرمی را روی صورت خودم احساس میکنم. سریعا به سمت راست میچرخم خودش بود با یک لباس بلند، یک پیرژامه قرمز رنگ و یک چکمه بلند قهوهای که آن طرف چهارراه داخل یک کوچهی باریک روی سطل آشغالی ایستاده بود. از دور دست شال گردن آبی رنگش را به ستم پرتاپ کرده بود. شال گردنش را میگیرم به سمتش میروم و با هیجان میگویم ciao , Buon giorno
ایل دیوینو از سطل آشغال پایین میپرد خنده ای میزند و میگوید
منيم آديم میکل آنژ دير =( اسم من میکل آنژه)
چوخ ايستيرديم سيزي گؤرم =( خيلي دلم ميخواست شما را ببينم)
سحريز خير اولسون = (صبح شما به خير)
سکوت میکنم کمی که به چشمهای متعجب من نگاه میکند میگوید ایرانی....ترکی
میگویم نه من ترکی بیلمیرم
میگوید مگه تو ایرانی نیستی؟
میگویم آره ولی تو رفتی زبان ترکی یاد گرفتی که من در ایران بلد نیستم. با تعجب نگاهی میکند و میگوید من یک ساله از وقتی که فهمیدم تو میخوای بیای ایتالیا رفتم زبان ایرانی یاد گرفتم.میگویم زبان اصلی ایرانیها فارسی است. ترکی یک زبان دیگری در ایران است.
دو دستی بر روی سر خود میزند و میگوید من آخر، از کشوری که در آن زندگی میکنی سر در نیاوردم.
میگویم خب چرا بهم نگفته بودی؟!
پوزخندی میزند و میگوید میخواستم سوپرایزت کنم! مشتم را میکوبم بر روی سینهاش و میگویم تو یک دیوونهای! دندههایش بر سینهاش فرو میرود و دستم را به زور از داخل بدنش بیرون میآورم!!
یک طرف سینهاش را میگیرد بر میگردد و سریعا به داخل کوچه میدود. من هم به دنبالش میدوم. به یک پلهی مارپیچی میرسیم و از آن بالا میرویم در طبقهی دهم توقف میکنیم!
میکل چکشی از جیب شلوارش را در میآورد به در میکوبد و در خانه را باز میکند. وارد خانه که میشویم کولهام را گوشهای از اتاقش میگذارم. کف خانهاش پر بود از گچهای سفید و له شدهای که بر کف زمین چسبیده بود. گفتم مجسمهی داوودت کجاست؟! بلاخره تمامش کردی؟! سری تکون میدهد و میگوید آنجاست. در آن اتاقی که درش بسته است. فقط لطفاً نرو داخل لباسی تنش نیست!
نگاهی به ساعت میکنم میگویم راستی بلیط سینما امون دقیقا ساعت چند است؟ جیغ میزند و میگوید آن ساعت را ولش کن هر کاری هم کنیم به موقع نمیرسیم. چکش را روی کاناپهی قرمزش میاندازد و میگوید بدو برویم. نگاهی به لباسهایش میکنم و میگویم با همینا میخواهی بیای؟! میگوید آره فقط بدو. در را باز میکند پشت سرش راه میافتم اما روبرویمان پلهی مارپیچی رو نمیبینیم میگوید بپر به ارتفاع نگاه میکنم سرم گیج میرود. لباسم را میکشد و میپریم چند ثانیهای میگذرد چشمهایم رو باز میکنم و از اینکه زنده بودیم به هم لبخندی میزنیم.
ادامه دارد...
پینوشت: میکلآنژ معروف به ایل دیوینو (خدایگونه/ خدا وار) یکی از معروف ترین هنرمندان سده شانزدهم، در عرصه نقاشی، معمار و پیکرتراشی ایتالیایی است. مجسمه داوود از جنس سنگ مرمر، یکی از مهمترین آثار او است که قبل از سن سی سالگی آن را خلق کرده است. این مجسمه در گالری آکادمی هنرهای فلورانس نگهداری میشود.