Tarlan
Tarlan
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

نیست...

فکرش رو هم نمی‌کردم بمیره. یعنی فکر می‌کردم که همیشه زنده می‌مونه. همیشه هست... مثل نور، مثل صدا، مثل هوا... هست. مگه به ضرورت بود و نبودشون فکر می‌کنیم؟ مگه قراره که نباشن یه روزی؟

مگه پدر و مادرا قراره بمیرن؟ مگه خواهر و برادرا می‌میرن؟ مگه قرار نیست همیشه باشن؟

فکر نمی‌کردم بمیره...

وقتی بعد از شنیدن صدای مضطربش پشت تلفن، خودم رو به آزمایشگاه رسوندم هنوز دست‌هاش می‌لرزیدند... نمی‌دونستم متاستاز چیه. فکر می‌کردم بازم شیمی درمانی می‌کنه و خوب میشه. ولی نشد. عوضش یه روز صبح مرد.

بعضی تصویرها انگار تا آخر عمر قراره تو ذهنت بمونن. بعد عین یه خوره بیفتن به جونت. لرزش دست‌هاش هنوز یادمه. انگار که جلوم وایستاده و دستاش دارن می‌لرزن... و من که بلد نیستم با دست‌های لرزانش چیکار کنم... آخه هیچ‌وقت بهم یاد نداد وقتی دست‌هات می لرزن یکی باید دست‌هات رو تو دستش بگیره... یکی باید لرزش دست‌هات رو آروم کنه... بلد نبود انگار. یادش نداده بودن. خودش هم یاد نگرفت. تا آخرین ساعتی که از دنیا رفت یاد نگرفت که آدما باید همدیگه رو بغل کنن. باید یاد بگیرن که دستای همو بگیرن.

خودش هم با دستای لرزانش زندگی می‌کرد. انگار هیچ‌وقت نیاز نداشت کسی دست‌هاش رو بگیره. انگار گرفتن دست‌هاش آرومش نمی کرد. بغل کردن آرومش نمی‌کرد. هیچ چیزی آرومش نمی کرد شاید. هیچوقت حرف نمی‌زد تا بفهمی که به چی فکر می‌کنه. وقتی روی تخت دراز می‌کشید و از درد استخوان‌هاش، در حالی‌که به سقف خیره شده‌بود، اشک‌هاش سرازیر می‌شد، نمی‌فهمیدی که به چی فکر می‌کنه.

وقتی سرطان دونه دونه استخوان‌های ستون فقراتش رو قورت می‌داد، چیزی نمی‌گفت. شکایتی نداشت. فقط درد می‌کشید و تمامی خروجی دردها نه کلام که فقط اشک‌هایی بود که روی گونه‌هاش جاری می‌شد.

حالا دقیقن چهار ساله که نیست. از یه روزی به بعد دیگه نبود. اینو وقتی دستهای سردش رو تو دستم گرفتم فهمیدم. فهمیدم که وقتی دستها سرد میشن یعنی تموم شده... یعنی رفته...

حالا من موندم و تصویر اشک‌هاش. اشک‌هایی که هیچوقت تو سال‌هایی که با ما بود ندیده بودم.

من موندم و تصویر انگشت‌های بلندش روی دیوار حموم وقتی سعی می‌کرد تعادلش رو به زور حفظ کنه.

من موندم و زنگ صداش توی ذهنم که گاهی می‌شنومش و نمی‌دونم تا چن سال دیگه قراره تکرار بشه؟ یعنی میشه زنگ صدای کسی که رفته رو دیگه نشنوی؟

زندگیمرگمتاستازسرطانیادداشتی برای خودم
طرلان هستم. گاهی نوشتن آرامم می کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید