وبسایت تاتیرو سایتی برای کودکان دیروز ، امروز و فردا
دیروز قراربود ، خونه باجناق بابام جمع بشیم و کلی بهمون خوش بگذره ، به قول بابام ،باجناق او بعد از هشت سال ، از اونور آب برگشته بود ، بعدا فهمیدم انور آب یعنی کانادا وانگلیس، لباس خوشگلامو تنم کردم تا به قول مامانم ، آماده باشم تا سوغاتیم رو، دشت کنم .
بابام سفارش کرد سنگین و رنگین باش ، یه وقت با دیدن سوغاتی که باجناق از سفر برگشته اش بهم داد، آب از دهنت راه نیوفته ،منم گفتم : چشم ! یادم افتاد دهنم با لواشک آب میوفتاد ! نکنه سوغات لواشکه ! نه بابااونور آب که لواشک ندارن !
خیلی دوست داشتم ببینمشون منظورم باجناق بابام و خالم بود ، وقتی رفته بودند ، دو سه سالم بود و زیاد تو خاطرم نبودند ،ماشین ما خراب شده بود و تعمیرگاه بود ، همین دلیلی شده بود که مادرم ناراحت باشه که خواهر فرنگیش ، نمیتونه ماشینمون رو ببینه ! به منم سفارش کرده بود ، یه وقت نگی قسطیه ! منم گفتم : چشم ! به همین خاطر ، باجناق دیگه بابام اومد دنبالمون ، به قول بابام،رفتیم خونه باجناق فرنگیشون !
منو خواهرم با سه تا بچه خالم همگی عقب مچاله شدیم ، چون بخش بیشتری سهم مادرم وخالم شده بود ، من باور داشتم بزرگترا باید راحت باشن ! واسه همین بابام و باجناق اینوریش !بی خبر از آدمای پشتی ، راحت جلو لم داده بودند و ما هم ، به شوخیهاشون ، درباره باجناق فرنگیشون ، گوش میدادیم ، بالاخره به قول بابام ، رسیدیم به ( مجلس سران باجناقین ) بعدازکلی حال و احوال ، همانطور که از خودمون پذیرائی میکردیم ، به خاطرات وفرهنگ اونوری اززبون اینوری ها ! گوش می دادیم.
مثلا میگفتند : یه بار گوشت گرون شد ، هیشکی نخرید ،بعد گوشت ارزون شد! بابام وباجناقش سرشون رو تکون میدادن ، بابام هم میگفت : ما کجائیم ، اونا کجا ! یه بار دیگه(اونوری های اینوری) گفتند : یه روز شیر گرون شد باز هیشکی نخرید ! اشک گاودارا در اومد!
همه اومدن عذرخواهی کردن که از طرف خودمون و گاومون ، قول میدیم دیگه گرون نکنیم !مردم هم گفتن : دیگه خودتونو گاواتون باید آدم بشین ! گاودارا هم گفتن : باشه ، میشیم !که باز شیر و لبنیات ارزون و زیاد شد !
من رفته بودم تو فکر که چطوری گاوا ، قول دادن آدم بشن و تازه شیرشونم زیادتر بشه !که اینبار ، باجناق بابام ، در حالیکه برای برداشتن شیرینی ، خیز برداشته بود ، لپهایش را از باد پرکرده با تکان دادن سرش ، باد دهانش را خارج میکند و قبل از خوردن شیرینی گفت : هی هیهی !
یادم افتاد چیزی نگفت ! من که از باد دهان باجناق بابام ، یه جوری شده بودم ، به بابامنگاه کردم ! بابام با گزیدن لبش ، به من حالی کرد که چیزی نگی ! منم با تکان دادن سرم ،
علامت دادم ، یعنی که ، چشم !
خلاصه تا شب ( اونور آبیها ) از فرهنگ و رفتار( اونوریا ) گفتن و اینوریا هم ، سرشونو باتکانهای اینجوری ، ببخشید ، شما نمیتونید ببینید چه جوری !با حرفای باجناق شون ،به یکدلسوزی که سوزناکی که باعث دلسوزی منم شده بود ، رسیدند! بالاخره وقت رفتن رسید وخداحافظی ! بابام که هنوز با خاطرات باجناقش درگیر بود ، با یک حرف، حرف آخر را زد: ماکجائیمو اونا کجا؟ باور کنید ما از اونا بهتریم ، دیده نمیشیم !باورهای ما خیلی اجتماعی تره !با جمله آخر ، با یک بوق شیپوری همسایه کش !خداحافظی کردیم و به سمت منزل راه
افتادیم ، من که هنوز تو حرف آخر بابام بودم و چیزی هم نفهمیده بودم ، داشتم زور میزدم چیزی بفهمم که با فریاد هیجانی بابام ،به خودم اومدم .
چشم بابام به یه سوپر افتاد که در حال بسته شدن بود ، در یک لحظه بابام و باجناقشون رو درسوپری دیدم ، منم رفتم داخل ، بابام داشت سر اینکه چرا ماست و پنیر گرون شده با مغازه دارجروبحث میکرد ! مغازه دارهم میگفت : نخرید،منکه زورتون نکردم ،فردا گرون تر میشه به نفع من!
بابام کارتش رو کشید تو دستگاه سوپری وبا یک جمله ، آخرین ترکش مبارزاتیش روقهرمانانه ،چون یک ضربه مهلک بر فرق اقتصاد کوبید و گفت : ....