خسته بودم. کشیک دیشب با وجودی که پنج ساعت بیشتر نبود تاب و توانم را گرفته بود . با خدا نجوا میکردم که این روزها را راحتر بگذرانم و از این همه گرفتاری روحی و کاری رها شوم.. از نمازخانه ی بیمارستان که اکثرا زود درش را می بستند برمیگشتم. میخواستم سریع به پاویون پزشکان برسم که حداقل دراز بکشم و پا درد همیشگی ام بهتر شود. روی پله ای جلوی اورژانس بیمارستان، وقتی که هنوز هوا گرگ و میش بود و آفتاب سر نزده بود تا با نور خود جهان را در آغوش کشد، زنی با حالتی سوزناک و درمانده نشسته بود، منی که از مردم فراری بودم، کنجکاو شدم و جلو رفتم. زن که گذر روزگار عمری ازش گرفته بود اما سنش شاید به شصت هم نمیرسید، با چهره ای آلوده به اشک، عزاداری می کرد. ازش پرسیدم مادر چه شده که این قدر ناراحتی؟
.گفت که غم دلم رو باز میکنم. فکر کردم کسی از بستگانش مرده اما نه این طور نبود. پس چرا گریه میکنید؟ گفت که میترسم مادرم زمینگیر شود. من که مات و مبهوت از شدت عزاداری زن مانده بودم، وانمود کردم خیلی آدم محکم و با تجربه ای هستم...
_:مادر زمینگیر بودن که طبیعیه... مادربزرگ من هم دوسال زمینگیر بود. ولی خاله ام ازش بی منت مراقبت کرد.
با وجودی که این طور دلداری اش میدادم، داغ دلم تازه میشد همین که درد غم یک دختر برای دیدن وضعیت ضعف و ناتوانی پدر و مادر زیاد است و همین که دوباره مجبور بودم برای تحمل غم مردم، از نگاه بی احساسی حرف بزنم که ته دلم راضی نبود. سال هاست که برای اینکه دیدن ناراحتیها ی مردم را تاب بیاورم مجبورم خودم را به غفلت بزنم.
حتی تصورش برای پدر و مادر خودم من را عذاب میداد.
_: مادرجان بگذار مطمئن شوی حداقل بعد گریه کن
گریه آن زن در آن لحظه برایم خیلی معنا نداشت ولی نگاه دلسوزانه و از عمق وجودش و حس پاکیدکه به مادرش داشت من را به خود آورد.
راستی، من چه قدر ناشکر بودم...