ویرگول
ورودثبت نام
R F
R F
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

از سربازی بگو : قسمت ۱


#از_سربازی_بگو کمپینی هست تا از این بیگاری حرف بزنیم، بیگاری‌ای که بهترین سال‌های عمر یک پسر را به باد می‌دهد یا حتی بعید هم نیست که کل زندگی‌اش را به باد بدهد، کم نیستند پسرانی که در سربازی خودکشی می‌کنند.

تصمیم دارم که برخی روایت‌ها را در ویرگول منتشر کنم، این روایت‌ها از حساب توییتری کاربران کپی شده است.


  • روایت اول : همیشه چهارشنبه عصر و پنج‌شنبه ظهر جلوی تنها عابر بانکِ کهنه و داغونه پادگان صف درست میشد، اوایلش نمی‌دونستم این صف برای چیه ولی خیلی زود فهمیدم: می‌خوان ببینن پولشون می‌رسه برن خونه و به خانواده‌شون سر بزنن یا نه! یه عده هم گرد‏ می‌نشستن بغل عابر بانک و ورد زبون‌شون این بود: نریختند؟! هنوز نریختند؟! خیلی‌ها رو می‌دیدم که با چشم پر از اشک از جلوی عابر بانک میان کنار، خیلی‌ها بغض می‌کردند. ماهایی که به واسطه‌ی داشتن پس‌انداز یا حمایت خانواده وضع‌مون موجه‌تر از بقیه بود سعی می‌کردیم هر هفته هزینه‌ی ‏رفت و برگشت یه سرباز دیگه رو هم حساب کنیم. یکی مادرش سرطان داشت؛ یکی تازه داماد بود و شب‌ها از دلتنگی زیر پتو گریه می‌کرد؛ یکی سرپرست سه تا خواهرش بود. اینها باید می‌رفتند خونه. همه‌ی بدبختی‌های خدمت یه طرف این فقری که بهت تحمیل میشه یه طرف دیگه. خدمت عینه فقره!  خیلی دیدم سرباز گرسنه باشه و پول نداشته باشه خوراکی‌ای بخره. خیلی دیدم سرباز لباس و پوتینش پاره شد و زد زیر گریه چون نداره دیگه بخره. خیلی دیدم سرباز نره خونه، خیلی دیدم سردش باشه، گریه کنه، تحقیر بشه. توی اوج جوانی شغلت رو ازت می‌گیرن، از خونه دورت می‌کنن و بعد با چندغاز حقوق وظیفه که کفاف هیچی رو نمی‌ده باید سر کنی. و این کاملا اجباریه. نام‌کاربر : hesam afsari
  • روایت دوم : تو سربازی یک سرباز خودکشی کرد بعد از دو ماه پدرش اومده بود برای شکایت بهش گفته بودن این رسید سیصد تومنی رو پرداخت کن، پرداخت که کرد اومد گفت این چی بود؟ گفتن پول فشنگی که باهاش خودشو کشته. نام‌کاربر : حد در بی‌نهایت
  • روایت سوم : یادش بخیر ما هم تو مهران موقع اربعین 16 ساعت تو روز پست می‌دادیم و 4 ساعت آماده باش بودیم، فقط 4 ساعت حق خواب داشتیم و میتونستیم غذا بخوریم که اکثر مواقع همه از خستگی خوابو ترجیح می‌دادیم به غذا یادمه یه بار سه روز غذا نخوردم حق نداشتیم از جلوی گیت ها قدمی اونور تر بریم ‏‎‎داشتم از گرسنگی میمردم منی که زخم معده داشتم و نمیشد حتی یه ساعت گرسنه بمونم آخرش هرچی التماس کردم به افسر نگهبان که بذار برم ی چی از بوفه پایانه بخرم نذاشت گفت بمون برات غذا میارم رفت بعد یه ساعت یه تیکه نون خشک آورد داد بهم که یه ورش کپک زده بود نام‌ کاربر : bigboos
  • روایت چهارم : ‏تو دوره‌ی آموزشی به فرمانده‌ی گروهان گفتم: چرا واسه یه پادگانی که وسط شماله و رشد گیاه توش بی‌نهایته یه چمن‌زن نمی‌خرید، که دست سربازا با علف کندن زخم نشه؟ گفت چمن‌زن بنزین می‌خواد، روغن می‌خواد، تعمیرات نیاز داره و بعد از یه مدت باید عوضش کنی! نام کاربر : sajad ‎
  • روایت پنجم : ‏اینجا باغ عفیف آباد شیراز است. اینها سرباز هستند که دارند ضمن تحمل کردن بویی تهوع آور، حوض را تمیز میکنند! درسته دخترم و سربازی نمیرم. ولی دیدن این صحنه حالمو بد کرد. بهم این حسو منتقل کرد که دارن ازشون بیگاری میکشن. نام کاربر : نغمه
  • ‏روایت ششم : داشتم روی میز رو جمع می‌کردم دیدم برادرِ  همسرم این برگه رو جا گذاشته! نامبرده با فوق لیسانس آی‌تی دانشگاه شهید بهشتی داشته روزهای باقی مونده خدمت و روزهای مرخصی‌ش رو می‌شمرده.
    نام کاربر : F Raygani

  • روایت هفتم : ‏دیشب تو پادگان وقت افطار بچه‌ها خیلی خوشحال بودن  و یه وضع خوبی بود و فرداش رفتم تا بازرسی اون افسری که افسر جانشین بود هم تو اتاق بود و با داد و بیداد میگفت آقا این چه وضعشه سربازا چرا اینقدر خوشحالن چرا رسیدگی نمیکنین.
    هیچوقت فکر نمیکردم شاد بودن جرم باشه.
    نام کاربر : سرباز مرداد 
  • ‏امروز تو بخش ‎کووید زندانی آورده بودن بستری. ‎سرباز محافظ هم گذاشته بودن براش وسط بخش. به همین خدا ماسک سرباز معمولی بود و مجبور بود کشیک بده زندانیش فرار نکنه. وسط خط مقدم بیماری، لود شدید ویروس این طفلی بدون لباس و ماسک استاندارد. ظلم آشکار بود به جوون مردم.
    نام کاربر : milad keshavarz
سربازیاز سربازی بگوفمینیسمحقوق مردانزنان
. . .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید