افسانهای هست که میگویند به بیش از ۱۰۰۰۰ هزار سال پیش باز میگردد. داستان اینگونه آغاز میشود که اتفاقات عجیبی در نزدیکی قصر پادشاه، در حال رخ دادن است. هرکس به جنگل میرود، ناپدید میگردد. سربازان بیشتری به دنبال گمشدگان میروند، اما آنان نیز ناپدید میشوند.
روزی یک شکارچی ماهر، به قصر پادشاه میآید. او آماده است که به فرمان شاه، به این جنگل برود و رازش را کشف کند. شکارچی به همراه سگ خود، عازم جنگل میشوند.
در جنگل، ناگهان از برکهای دستی بیرون میآید و سگ شکارچی را با خود فرو میبرد.
شکارچی به دنبال سگ نازنینش، با سطل، آب برکه را بیرون میکشد. پس از بیرون کشیدن آب، شکارچی در ته برکه، مردی را میبیند. مردی با گیسوان سرخ و بلند. او را نزد شاه میآورند، و به دستور شاه، او را در قفس میاندازند.
یک روز که پسر ۸ سالهی پادشاه داشت در حیاط با توپ طلایی خود بازی میکرد، توپش در قفس مرد سرخ گیسو میافتد. مرد سرخ گیسو، خم میشود و توپ را برمیدارد. حال اگر پسر توپ خود را بخواهد، میبایست به قفس نزدیک شود و از مرد درخواستش کند که چنین کاری برای پسر، بسیار ترسناک است. این پسر چه خواهد کرد؟
اجزای این افسانه نمادین هستند. رابرت بلای، از پایهگذاران جنبش اسطورهای مردان، به تفسیر این نمادها پرداختهاست. مرد سرخ گیسو، بخشی از خود ماست، بخشِ عصیانگرِمان، بخشی که خود را بروز میدهد و عواطف خود را در آغوش میگیرد. اما به اقتضای اجتماع، مجبور شدهایم که او را از خود برهانیم و او را در جنگلی، در یکجای پرت از ذهنمان رها میکنیم. با این حال، هربار که گذری به سمتِ آن جنگل میافتد، سرخ گیسو میغرد و به یادمان میآورد که او هنوز همانجاست؛ او میخواهد که او را ببینیم ولی ما بر سرکوبش پافشاری میکنیم و دستور میدهیم که بروند و او را در قفسی بیندازند.
اما خیلی زود، متوجه چیزی مهم میشویم. اینکهِ گوی طلاییِ ما در دستان همان مرد سرخ گیسو است. گوی طلایی میتواند نمادی از شور و اشتیاقمان باشد، نمادی از علایقمان و چیزهایی که حقیقتا میخواهیم. گوی علایق در دست سرخگیسوی عصیانگر است؛ زیرا او همان بخشی از ما است که میتواند در مقابل موانع بایستد و برای دستیابی به شادی گام برداشته و حاضر باشد هزینهاش را به جان بخرد.
آیا خواهیم توانست مرد سرخ گیسو را رها کنیم؟