" نگاهم پی او میگردد
انگار که میخواهد او را به من آورد
دلم پی او میگردد
و او با من نیست ... "
این شعر مرا به یادِ حال و روز خودمان میاندازد که خویشتن را گم کردهایم و حال به دنبالش تکههای خود میگردیم. یکی تکههای معصومیتش را میجوید، دیگری آنچه را که روزی "رؤیا" میخواندش و یکی تکههای پسربچهای را که حال شاید جایی درون او، دفن شده باشد.
به یاد سربازی میافتم که از کشتن میترسید، از آنکه جان انسانی را بگیرد میترسید، و بعد تکهای از خودش را که قبلا آنرا "انسان" میخواند گم کرد تا بتواند برای محافظت از ما، بُکُشد.
به یاد پدری میافتم که بار مالی کمرش را خرد کرده اما در جوابِ «زندگی را دوست داری؟» میگوید «حال خودم هم دوست نداشته باشم اما زن و بچهای دارم که باید بخاطر آنها زنده بمانم»
و به این فکر میکنم که چند مرد؟
چند مرد اینگونه خویشتن را از قصد گم کردهاند تا خود را قانع سازند که برای دیگران آدم بکشند و یا برای زن و بچهی خود زنده بمانند؟ شاید همهشان، هرکدام به نوعی!
و شاید پیدا کردنِ تکههای گم شده کار سختی هم نباشد، شاید همهی ما میدانیم این تکهها را کجا پنهان کردهایم. ولی تظاهر میکنیم که نمیدانیم و به دنبالشان میگردیم، همانگونه که والدین در حین بازی قایم موشک، تظاهر میکنند فرزندِ با استعدادشان گویی نامرئی شده و اورا نمیبینند.
آخر چون یافتنِ این تکهها هزینه خواهد داشت. اگر سرباز آنها را بازیابد، پیش مردم، ترسو تلقی خواهد شد. اگر آن پدر تکههای خود را بازیابد خودکشی خواهد کرد.
ما از آنکه خویشتن را گم کردهایم رنج میبریم، اما چه کنیم که اگر خود را بازیابیم تنبیه خواهیم گشت.
روز گمکنندگان اجباری مبارک :)