
میوزم
میبارم..
میتابم به فرداهایی که روزگاران آفتاب است
و تپش های بی وقفهی زمین سبز به سرها میکوبد
من از کسالت این ساعت ها حرف میزنم
من از تیرگی ها به روزنههایی که سقف اندیشه به تصویر میکشد دست می یازم
میروم رونده امچون رود
میوزم به سان بادهایی در دامان و گیوسان دختران سرکش جنگل های دور
من باز خواهم گشت
باز خواهم گفت
باز خواهم خواند
از این شب مرگی های مرده ی بی جانِ در قفس
و قلبم امروز میتپد
میتپد
میتپد
تا به آن لحظه ای که شعر
زمین مرده را به آغوش خیس خود میکشد
و نفس های واژگان آزادی
به خاک آلوده به بند باز میدمد
و خواهد ایستاد قلب من آنگاه
آنگاه که گرگ های خاکستری دوان
آوازهایی را زوزه میکنند
به روزگاری که شب فصلی خواهد بود
از افسانه ی دیرین زمین
و خواهم وزید آن روز
و خواهم بارید
و کاج ها هم رقص نم نم باران منند