ویرگول
ورودثبت نام
The one with the dreams
The one with the dreamsمیدانم من هم خیلی زود به رهگذری در خیابان سان خوان تبدیل خواهم شد اما در حال حاضر کسی هستم که هنوز به خاطر می‌آورد، یا به خاطر میآورد هنوز..
The one with the dreams
The one with the dreams
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

موسیقی‌‌های سال ۱۴۰۰


هشیارم و مستی توی سرم تلاشی برای ابراز داره..

اما بهش اجازه‌ی حضور نمیدم

ویالنسل سباستین پلانو تو پس زمینه ست..

صدای آدما از داخل میاد

میان صدام میکنن که برم تو

حالا توی آشپزخونه رو یه صندلی لهستانی نشستم و برای تو می‌نویسم

از هیچی ها و همه چی ها

با خاطره روزایی که شاید نداشته باشمت..

با تصور لحظات نبودن صدات، با عدم احساس گرمی نفس هات و خندیدن عمیقت اون وقتاییی که از شدت خنده لثه های بالاییت خودشونو نشون میدن و گوشه چشات چین میخوره..

فکر میکنم قراره بغضم بگیره.. نمیگیره ولی..

ادم موجود جالبیه.. فکر می‌کنه بدون دیگری نابود میشه.. من اما می‌دونم که اینا فقط حرفه بعد چندین بار افتادن و باز دوباره سرپا شدن دیگه می‌دونم اینو...

می‌دونم که آدمی هرچی بشه تهش هست! تهش زنده ست! تهش حضور داره..تهش دوباره زخماش خوب میشن

حالا من نمی‌دونم چرا وقتی که دارمت هم به روزایی که نباشی فکر میکنم..وقتی تنم سرشار بوسه‌هاته، به زخمایی که شاید بهم بزنی می اندیشم..‌شاید این یه مریضیه.. آخه من خودآزاری مبرمی دارم.. شایدم.. نمی‌دونم..

تهش هرچی که باشه می‌دونم که حالا تو همین لحظه‌ای که تلاشی برای تمرکز روی هیچی ندارم، دارم به تو فکر میکنم.. بدون این که اراده کرده باشم..

بدون این که آگاهانه خواسته باشم که تو رو فکر‌ کنم!

تو عطری! یه عطری که تو روزای چل و سه سالگی وقتی از یه پیاده روی کسل کننده بعد از یه روز عادی کاری به خونه برمیگردم، عبور یه غریبه به مشامم میرسوندش...

و من برای یک لحظه هم که شده متوقف میشم...

پرتاب میشم به این روزا.. به موسیقی‌‌های سال ۱۴۰۰

به ولیعصر و انقلاب و گیشا

به شهیار و اسف و سهراب و فروغ

به تو .. به من.. به منِ با تو

حالا واقعا همه چی مسخره ست... من امروز دارمت.. دارمت و باهم انقلاب رو قدم میشیم..

دارمت و باهم ساعت‌ها رو نفس میکشیم..

دارمت و اندوه رهاییت تمامم‌ رو‌ به آغوش سرد و یخ زده خودش میکظه

اما من نشستم

اینجا رو این صندلی لهستانی

صدای شلوغی بچه ها میاد و چند نفری پی اس بازی میکنن

یکی همین نزدیکی ها پیک‌ بعدیش رو‌ پر می‌کنه..

من اما به تو فکر میکنم...

باید بخوابم صداهای توی سرم زیاد شده.. خواب روحم رو به خودش میکشه

دارم از هوش میرم..


آبان ۱۴۰۰

رامسر

۵
۷
The one with the dreams
The one with the dreams
میدانم من هم خیلی زود به رهگذری در خیابان سان خوان تبدیل خواهم شد اما در حال حاضر کسی هستم که هنوز به خاطر می‌آورد، یا به خاطر میآورد هنوز..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید