اولین پست وبلاگ رو اختصاص میدم به یک فکت #تاریخی عجیبِ #عاشقانه که دو روز پیش باهاش مواجه شدم و خب منو به فکر فرو برده…
سوال معروفی هست که میگه “حاضری برای عشق مون چیکار کنی؟”
آیا برای یک رابطه عاشقانه باید هزینه ای داد؟ چقدر؟ اصن به قول بعضیا میشه به رابطه عاشقانه مثل داد و ستد نگاه کرد؟
“””
سال ۱۹۳۶ – بریتانیا
پادشاه جرج پنجم، که کشورش را سربلند از جنگ جهانی اول بیرون آورده بود، حال سخت در بستر بیماری قرار دارد. او فشارهای زیادی را در طی ۴ سال جنگ تحمل کرده و طی این سال ها برای تسکین فشارهای عصبی به کشیدن سیگار های سنگین روی آورده بود و الان در تخت بزرگ سلطنتی اش در یکی از کاخ های تفریحاتی ملوکانه در کنار دریا با چند بیماری دست و پنجه نرم می کند، که بدترین آن ها برنشیت است، راستش را بخواهید او این اواخر حتا درست هم نمی تواند فکر کند و دو سالی است که امور را به دست پسر بزرگش، اداورد یا بهتر بگویم، ادوارد هشتم سپرده است؛ پسری که در چند نبرد جنگ جهانی اول حضور داشته و جسارت خود را به پدر ثابت کرده است.
در ۲۰ ژانویه همان سال وقتی که ادوارد از یک سفرش به تازگی به کاخ تفریحاتی برگشته و تمام خانواده شب دور هم جمع شده اند تا بعد از مدت ها بتوانند دور هم مراسم شام سلطنتی را به جا بیاورند حال به یکباره خدمتکاری کنار ملکه ماری تک، مثل جنی ظاهر می شود و با ظاهری که انگار، در راه آمدن یک سری از اوباش کتکش زده اند، نفس نفس زنان به ملکه خبر می دهد که فورا به اتاق پادشاه مراجعه کنند.
همه می دانستند که دیر یا زود این اتفاق می افتد، جرج پنجم ساعتی بود که دیگر در کالبد خویش حضور نداشت، سکوت مانند هوایی سمی داشت حاضران در اتاق را خفه می کرد تا آنکه پدر کلیسا انگلستان شروع به خواندن دعا برای شاه متوفی کرد، ملکه انگاری که سالها منتظر این لحظه بود و روی به ادوارد کرد و جمله ی سوگند خدمت به پادشاه را خواند تا دست پسر خود را به نشانه ی بیعت با او ببوسد، پس از او دوک آلبرت فردریک، برادر کوچک تر ادوارد، چنین کرد؛ آلبرت که به توانایی های برادر بزرگترش بیش از خودش ایمان داشت اصلا لحظه ای به این فکر فرو نرفت که ای کاش او شاه می شد! شاهزاده ای که از نوجوانی لکنت زبان دارد و تا به حال نتوانسته در ملا عام برای یکبار هم که شده یک سخنرانی را به پایان برساند!
به هفته نرسید تا اینکه انگلستان طوری جرج پنجم را فراموش کرد که میشد برداشت کرد که اصلا از مادر زاده نشده است، حال در یکی از کاخ های سلطنتی جشنی برپاست، نامزد ادوارد، با نزاکت باشیم و بگیم پادشاه وقت، مهمانی ای برای آشنایی بیشتر خودش با عوامل دربار و دولت برگزار کرده است اما او که از سیاست و دربار انگلستان چیزی نمی داند، غافل از آن است که مشکلی که برای شاه به وجود آورده است به این راحتی حل و فصل نمی شود.
والیس سیمپسون بازیگر هالیوودی کسی است که دوبار طلاق را در کارنامه خود دارد به طوریکه دو شوهر قبلی اش هم زنده هستند، چطور می شود همچین فردی با شاه بریتانیا کبیر ازدواج کند و بشود ملکه این سرزمین پهناور!؟ فراموش نشود که ما از دورانی حرف میزنیم که هنوز مردم چپ دست بودن را نشانه ی شیطانی می دانستند و اتفاقا همین آلبرت را به خاطر چپ دست بودنش مدت ها تنبیه کردند تا راست دست بشود، چنین مردمی با دیدن همچین گستاخی از طرف پادشاه دیگر چگونه می توانستند به آرمان های ملی و تاریخی خود افتخار کنند؟! اما ادوارد قصد کوتاه آمدن را نداشت؛ او برای ازدواج، بنا بر قانون نیازمند اجازه دربار و دولت است، ادوارد پیشنهاد داد اجازه ازدواج داده شود اما در عوض مقام ملکه به او اعطا نشود، حتا این درخواست ادوارد اندکی هم در نظر آنها تغییری را ایجاد نکرد روز ها می گذشت و او کماکان مراسم تاجگذاری را به خاطر این مشکل انجام نداده بود.
چند روز بعد از رد شدن این پیشنهاد، استنلی بالدوین، نخست وزیر وقت، صراحتا به پادشاه اعلام کرد که اگر دست از این تصمیم نکشد متقابلا اعلام خواهد کرد که دولتش استعفا خواهد داد، استنلی نمی خواست این رسوایی در تاریخ زمانی نوشته شود که دولت او سرکار است، ناسلامتی در انتخابات بعدی نمی خواست به خاطر اینکار شاه، شکست سنگینی را از رقیب انتخاباتی خود بخورد؛ او یک سیاستمدار بود چیزی از عشق و عاشقی شاهزاده جوان نمی دانست! ادوارد با خود فکر کرد که حتما نخست وزیر قصد شوخی با او را دارد، آخر مگر می شود در این برهه حساس کنونی بریتانیا بن بست سیاسی را تجربه کند؟! دنیا دچار دو بحران اساسی بود، از یک طرف ترس گسترش آتش سرخ کمونیست جوان بر سراسر دنیا بود، که در آن صورت ادوارد می دانست که آخرین شاه تاریخ بریتانیا خواهد شد و از یک طرف دیگر هیتلر کله شق داشت آلمان نازی را به سمتی می برد که بوی جنگ می آمد.
روز های سختی بود، ادوارد یک روزه عاشق والیس نشده بود که به این راحتی یک روزه هم از او دست بکشد، شاه در دوران زندگی کم با خانم ها ارتباط نداشت و خوب می دانست انتخابش از هر وقت دیگر درست تر است اما چطور می توانست به منافع ملی پشت کند؟
در ۱۱ دسامبر ۱۹۳۶ دقیقا ۳۲۶ روز بعد از مرگ پدر نازنینش طی یک نطق رادیویی به مردم انگلستان استعفای خود از مقام شاهی را اعلام کرد! او با جسارت تمام به تمام مردم اعلام کرد که “من میخواهم با یک زن بیوه عادی آمریکایی نه یک نجیب زاده اشرافی ازدواج کنم.” و اعلام داشت که قطعا برادرش آلبرت، که حال جرج ششم خطاب می شد، می تواند کشور را در این برهه تاریخی هدایت کند و بریتانیا کبیر را سربلند کند.
“””
نمیدونم چرا یهو داستان طور نوشتمش? ولی خب وقتی با یک نیچ طرفی چیزای عجیب زیاد میبینی…
( خوشحال میشم که اگر نظرتون رو نسبت به تصمیمی که ادوارد گرفت بدونم، مرسی